یا قاضی الحاجات



دیشب تا صبح تو خواب یه مثالی به ذهنم میومد و تکرار میشد تا بیدار شدم مثال شاید اینطور بود که تو اونقدر حرف میزنی که دعوات بشه؟! تو اونقدر میخوابی که نمازت قضا بشه؟!  بیدار که شدم فهمیدم قضیه صحبت نکردن ماست که با اشاره حرف میزنیم و صدا از دو لب مبارکمون خارج نمیشه یا کمتر اینکه من وقتی مخصوصا با بابام بحث میکنم چون همش بابام میاد رو مخم بعد بحثمون بالا میگیره  و چرت و پرت خیلی میگم و به ناکجا آباد منحرف خوب کسی هم که اینطور شد پیش خدا و فرشتگان و خوبان و اینا حقیقتا خوار و ذلیل میشه لذا اگر ساکت بمونم یعنی خط مشیم این باشه که بابا من جوابتو نمیدم اصلا اگرم خواستم بدم با  اشاره خودشم والا خوشاله یک درگیری هایی بالامیگره که جمع شدنی نیست یه مرتبه میبینی برای هیچ و پوچ داریم دعوا میکنیم مثه بچه های دو ساله بابامم که مخش تو حرف زدن و بحث کردن کم نمیاره خوب خودم ذلیل میشم از اونور مامورا منتظرن رو صدای من کار کنن چون یه بحث ها و غلطکاریایی تو اینترنت با شما کردیم و سخندانی هایی داشتیم که فعلا همونم نمیکنم خوب اینا خط آدم رو میگیرن دیگه خط فکری خط فرشتگان و  نور و وصل میشن به ما و هر طرف خواستن وسوسه میکنن و میبرن و مثلا فکر مارو عوض و مشغول میکنن که هر طور اونها خواستن ما صحبت کنیم و بدبختمون میکنن دیگه چرا میگن تو عصبانیت تصمیم نگیر چون تصمیمت شیطانی است این ها خط حرفایی که تو خونه میزنم رو  میگیرن به سمت خودشون و میکشند مارو و جذبمون میکنن حتی از صحبت های معمولی ما مارو جذب میکنن دیگه شغلشون هست که خودمونی میشن و ضربه رو اونجایی که فکرشو نمیکنیم میزنن لذا من ساکت شدم و وبلاگنویس شدم دوباره یه موقه بود من وبلاگنویس بودم مامورای خونه همش جاسوسی میکردن که من عقلم چقدره بعد میدیدن مثه مونگلا حرف میزنم و فکر خاصی ندارم و صحبت پند آمیزی با هیشکه نمیکنم حساستر میشدن میگفتن بابا این تو وبلاگ کلی حرفای بلند بالا میزنه این چرا تو خونه عقل تو کله ش نیست لذا گیر میدادن به بابام که شاید اون وبلاگنویسه گیر میدادن به مامانم خوب منم تو وبلاگ نویسی خدا میخواست همه جارو بهم میزدم ولی واقعیتش تو زندگی اهل بریز بپاش نبودم و 4تا صبح بخیر و شب بخیر و گشنمه و اینا از صدام بیرون میومد لذا فکر میکردن من دیوانه ام و چیزی بهشون نمیرسید تا اینکه گذشت ما بعد از مدتی گفتیم بحث کنیم جلوی دوربین و تم این بود که اسمش رو بزارم چرت و پرت یعنی موضوع بحث مثلا چرت و پرت 11 باشه چرت و پرت گذاشتم تا هم پاک نشه تو آپارات و حذفش نکنن و هم گیر ندن دیگه به ما خلاصه با چرت و پرت کاری هم چند تا ویدیو دادیم تا اینکه دیدن انگار شهر آروم شد و خوششون اومد از لهجه و صحبت های شیرین ما لذا موضوع دادیم و همینطور برای شما بحث کردیم تو آپارات در قسمت (سخندانی) تا اینکه گذشت و گذشت چند سال دیگه وبلاگنویسیو کنار گذاشتمو و رفتم تو فیلم سازی که حالا گفتم چی شد حتی مامورا هم دیگه گیر نمیدن که ما عقلمون چقده و حال ندارن صدای مارو بشنون تو خونه و زده شدن همه از بس چزت و پرت میگم غمزده هم میشن و دیگه کنجکاو نیستن که صحبت هامو بشنون منم که چیز مفیدی نیسی=ت توی صحبتمام تو خونه وضع بدتر میشه!

 


اه اه اقد بدم میاد از اینا چه بخوان روانشناس باشن چه جاسوس که مارو از دور کنترل و به خیال خودشون درمون میکنن این آدم های حقیر که نمیدونن نماز عشاء چند رکعته اومدن بالای سر ما تا به اصطلاح درمانمون کنن و دارن حقارت خودشون رو اثبات میکنن که اسلام پیروز است و مومن حالا اینا هرچقد بخوان زور بزنن مثل حیوان سرجای خودشون پیشرفت نمیکنن انگار تقصیر منه که نمیتونن نقشه های شومشون و ریاست ها و مسولیت های پست دنیوی رو تصاحب کنن اصلا هم دلشون واسه ما نمیسوزه دم دستگاهی دارن که ما مثل موش آزمایشگاهیشونیم و باید تحت نظر اینا باشیم انگار هرکاری مثبتی ما میکنیم  از صدقه سر اینا است اینا اونقدر پستند که فکر میکنن اگه ما دلهارو آروم کردیم و نشاط آوردیم از زحمت های فراوانی است که میکشند اینا میخان نامی از اسلام و دین و پیغمبر نباشه ما رفتیم تیمارستان یه نفر نبود که درمورد بیماریمون باهامون صحبت کنه که تو چته و چکار کن انگار محکوم به قرص ابد هستیم درصورتیکه به یاری خدا از همشون شادتر و دلخوشتر حالا اینا ریشه شون به اذن خدا کنده میشه ما راهنما میخوایم ولی کسی که دلش خدایی است و مومن و دل مومن به مومن وصله حالا اینا حاظر نیستن از خدا حرفی بزنن بعد اومدن مارو کنترل کردن و هیچ راهی بلد نیستن جز نابودی فکر و عقل با قرصی که کاش فقط گچ بود این ها یاد گرفتن چطوری یه آدم خوشکل و خندان رو افسرده کنن و ناامید از زندگی اصلا شغلشون همینه که جاسوسی و روانشناسی کنن همونطور که شیطان میکرد و طوری افسارتو بگیرن که خودتم نفهمی که خرشونی بعد که سوار شدن ریشه ی آینده و زندگی ات رو بزنن بعد افتخارم میکنن که شغلشون شیطانی است و ذره ای حس دلسوزی نسبت به مومنان خدا ندارند اینه که روزگار ما شده دست و پا زدن میان یه عده کلاش!


من به رسم قدیم و قدما می نویسم تا پدر در بیارم مینویسم تا خون جگر بریزه می نویسم تا هشدار بزنن ببین جوجه جیگر حسادت نکن که خواننده ی یوروپ و ایرانی واسه ما خوند و میخونه دلیل داره مارو برای هدایت مردم و روزگار و نجات از دست طاغوت بفرستن تیمارستان و عقیم کنن و قرص بدن که دیوانه مون کنند و مغزمون رو شستشو حالا گیرم اینا دیگه امام جمعه ی سابق که خبر داشت از خوش خدمتی های ما اون چرا خواب بود فرماندار اون موقه چرا گذاشت مارو عقیم کنن و بفرستن تیمارستانی که بدتر از زندانه من حق خودمو میگیرم از این دنیای نکبت من خون میریزم پاش یعنی خون هارو چاری میکنم خون این و اون نشد خون ن رو میریزم ساکت بشینم تا روانشناس حرومزاده قرص گچی که خوبه قرص ضد شهوت ضد عقل ضد منطق قرص دیوانه کردن و فراموش کردن خدا بهم تزریق کنه و من هیچی نگم بگم خعلی  ممنون آقای دکتر و دیده شده ازش معذرت خواهی هم کرده بودم بعد دیگه همه ی خواننده ها  ساکت بشینن بگن پدر سوخته قرصتو بخور؟؟ نه من میجنگم حتی اگه هیچکدومشون پشتم نباشن حتی اگه دوباره بخوان پدرمو در بیارن میگه آقا چرا فیلم ننت رو گذاشتی تو کانالت نمیدونه بدبخت حالا ننمون رو آزاد کردم از چنگ یه عده یاغی که فیلم بدون روسریش رو به هرکی خواستن نشون و یدن فیلم خصوصی واسه ی ما نزاشتن ریدن تو زندگیمون رفت از همه ور جاسوسی و حسادت و کینه  از اقوام تا دور و نزدیک و هسمایه حالا نمیدونه داره بهش خوش میگذره ولی  هنوز به من خوش نمیگذره تا زهر جانشون رو بگیرم! تا انتقام یه عمر بدبختی و حسادت رو از جیگرشون بکشم بیرون برام مامور گذاشتن چس خواهرشون پدر یک یکشون رو در میارم یعنی یه کم وقت میخام فقط تا یکی یکی به درک وادارشون کنم با حرف زدن نمیشه با کردن میشه! میدونی اینا برای من خطری ندارم مامورا فقط میخوان زنم شن و رو سرم سوار شن حالا میفمم که پدر هرکی رو بخوان در بیارن میرن سراق زنش و از اونجا روش فشار میارن و رنج و عذاب میدن شکر خدا که  زن ندارم و فقط یه خورده عقده کردم که یه کم خون بریزم! خون رگشون نشد خون حیض مثلا !! عقده است دیگه کاریش نمیشه کرد اینطوری یه کم سبک میشم که فاصله و حرمتم حفظ شه که قدرم دانسته بشه به زانو در میارم یک یکشون رو!! و اینکار فقط از بنده ناشی و ناجی هست نه هیشکس دیگه!! همه منتظر منن تا گارد بگیرن ولی اینبار با رحمت و نوازش سخنرانی نمیکنم اومدم حال بگیرم ههههه


خدایا چه کنم چند روزه لام تا کام حرف نزدم و فضای خونه غم آلود و شیطانیه و همش غم تزریق میکنن انگار یه  عده منتظر بودن من خفه شم تا سو استفاده های خودشون رو بکنن نمی دونم ولی غم تا جایی خوبه که با اشک تبدیل به خوشی شه اگه قرار باشه الکی نگران باشی و  هی زانو غم بگیری و عقده کنی شیطان سواستفاده میکنه من دوست ندارم کسی بخاطرم غم بخوره و الکی نگران حالم باشه و حالمو بدتر میکنه شیطونه میگه یه آهنگ رقص بزار و برخص و فیلم ضبط کن حالا تا فکرامو بکنم ببینم میشه یا نه این روزا کلا همه غم دارن فکر کنم ایام فاطمیه هست و غم که هیچ دردهای بیجا غم های زیاد فقط در این حال شیطون بلده سوار اوضاع بشه و عقده هاشو تزریق کنه به ما اصلا حس قلیون نیست بهم آرامش و حال نمیده تو خوابم که نمیفهمم چی دیدم و شد زود یادم میره نمیدونم چه کنم همون رقص گمونم بهتر باشه حس میکنم یه زنی هم الکی برام گریه میکنه این اعصابمو خرد میکنه بجای اینکه دعامون کنن شاد شیم چنبره ی غم بزنن الکی الکی مام افسرده کنن حالا چن روزه صحبت نکردم که نکردم چی شده مگه؟! جلوی آتیش رو گرفتم جلوی افتادن از پرتگاه رو چه میدونستم میشنن میدوزن پشت سرمون داستان!


سلام وقتی ما ماجرای کربلا رو میبینیم امام حسین(ع) حتی دعا نمیکنن بارون بیاد و اینجا کاری از فرشته ها هم بر نمیاد یعنی اون ها هم بی اختیار نظاره گرند فقط باید خود امام حسین(ع) میخواست که بارون بیاد و حتی دشمنانش رو نابود کنه به وسیله ی امداد الهی که اینکارو نکرد ولی در مواقع حساس میبینیم که پیامبران نجات میافتند و عذاب بر قومشون نازل میشد ولی باز مردم منحرف میشدن و الان در زمان ما درسته گرفتاری های مردم بیشتره ولی اون عذاب دوران پیامبران پیشین تمام شد و الان مثلا تو تهران دود سیاه هست و بدبویی و گرفتاری اقتصادی ولی عذاب ریشه کنی که مثلا در زمان نوح علیه السلام بود تمام شد دیگه و ما دچارش نشدیم گرچه ممکنه حقمون باشه لذا امام حسین(ع) میخاست فساد ریشه کن بشه حتی توی دوران ما نخواست یه عذابی بیاد و بره و هدف خیلی بالاتره امام حسین (ع) متعلق به همه ی دوران هست حتی زمان آمدن حضرت آدم(ع) هم یادش زنده بود و توبه آدم(ع) به وسیله ی امام حسین(ع) قبول شد در زمان ما حضرت مهدی(عج) میتونه از خدا بخاد آمریکا نابود بشه ولی ما ایرانیان دلمون آمریکایی است میتونه دعا کنه اقتصادمون اول شه در دنیا ولی ما فساد وجود داره در مملکتمون و من دیروز یه شعری که بچه ها قبلانا میخوندن میشنیدم که یه نفر با آهنگ میخوند که گریان باشی ای ایران بجای اینکه خندان باشی واقعا همینه دیگه مثل سابق نیست دیگه فساد در جای جای بین مملکته و این از بی تدبیری و عدم مدیریت نیست فقط ساده نباشیم یه عده مثل گرگ ریختن دارن مین سرمایه ها و منابع رو و حالا درسته قوه ی قضاییه داره سخت میکوشه تا با فساد مقابله کنه ولی خانه از پای بست ویرانه و یه عده گردن کلفت نمیزارن و مین و فساد میکنن این باید از ریشه درست بشه تا حضرت مهدی(عج) دعامون کنه پیشرفت کنیم و امداد الهی برسه نه اینکه یه عده ظلم و فساد کنن در این شرایط خدا کمک کنه به مملکت تا اقتصادمون درست شه نه امام مهدی (عج) ناراضی تر از ماست و نمیخاد چنین شرایطی باشه لذا در مشقتیم وقتی آه  و ناله ی فقرا رو نمیبینیم انتظار داری کجا درست شه؟!


آقا سلام علیکم اینکه اولا خیرات فراموش نشه برای شهدا و مردگان و بزرگان نماز و قرآن بخونیم تا هدایت و راهنمایی ای بشیم!

دوم اینکه سعی کنیم برای هم گروهی هامون هم خیرات بفرستیم یعنی کسانی که نه در حد ما بودند بلکه مردم عادی بودن اشتباه هم داشتند خدا یاری رسانید و شربت شهادت نوشیدن این ها بعضی اوقات خیرات و دعا و قرآن و اینا براشون فرستادن بهتر از اینه که برای پیامبران و ائمه بفرسیم میدونی چرا؟ چون صداهاشون رو شنیدیم چون بیشتر درکشون میکنیم و ما بیشتر شبیه به مردم عادی هستیم لذا من خودم اگه فرضا امامی بیاد و راهنماییم کنه کمتر میترسم و بیدار میشم تا اینکه مثلا شهید حججی بیاد تو مخم و چیزی بگه اون موقع هست که ت میخورم چون شهید حچچی رو از خودم میدونم چون صداشو شنیدم و تصویرشو دیدم و راهش بازه و خودمونی تره  لذا میترسم ولی مگه میشه با امامان خودمونی شد؟!!! وای بر ما وای به حالمون درسته امامان خعلی قوی ترند و اثر بخش تره ولی راه امامان توسط شهدا باز میشه ولی امامان محل نمیزارن خعلی اوقات خودشون رو نشون نمیدن گرچه همیشه خعلی بیشتر مارو مانند پسراشون و دخترهاشون دوست دارن ولی هیچ وقت منت نمیزارن و اگه ما ها که جاهل و نادانیم و در حدشون نیستم رو محل بزارن اگر لبیک نگیم بهشون و اطاعت محض نداشته باشیم از امامان بعد عذاب نازل میشه لذا باید حرمتشون رو نگه داریم و به عنوان عذاب بدونیم اگر به خواب و خیالمون اومدن درصورتیکه گفتمکه من از شهید حججی خعلی بیشتر از ائمه میترسم و فکر میکنیم ائمه باهامند درصورتیکه حرف حق رو اگه بخوان در گوش ما بزنن شهدا بهتر و خودمونی تر و بی کنایه تر میگن و رضایت شهدا هم رضایت خدا است و اشتباه  و خللی توش نیست و راه راه شهداست لذا چقدر خوبه از شهدای پایین شروع کنیم و باهشون دوست شیم و مثلا براشون صلوات بفرسیتم تا ادب داشته باشیم نسبت به ائمه اطهار تا بعدا خجالت زده نشیم نه اینکه بی ادب و با پررویی بخوایم با زور حاجت و خواسته  های گیرم رو از امامان بخوایم و گمراه  تر هم بشیم خواسته های ما چیه در دنیا همه پوچ!!!


سلام میخام بعد از مدت ها بنویسم هم اینجا تو وبلاگ 12eza منتشر کنم هم تو ویسگون تو آیدی khisgoon راستش یه اتفاقی افتاده میخام یه مدت هر چه قدر بتونم  روزه بگیرم روزه سکوت دیگه حرف نزنم با کسی حتی تو فیلمام صحبت نکنم من یه عمر وبلاگنویس بودم اشک داشتم آبرو داشتم پیش شهدا و فرشتگان همه دوستم داشتن حتی قوی بودم این مدت که ننوشتم و فیلم گرفتم و سخنرانی کردم روم کار شد و خدا خاست خیلی چیزا فهمیدم ولی از دست خودم راضی نیستم چه برسه خدا بخاد راضی باشه لذا پشیمونم نیستم لااقل مانند پشیمونی بعد از گناه نیست برای اوج گرفتن میخام روزه سکوت بگیرم و دیگه با کسی صحبت نکنم یعنی صدا از دهان مبارکم بیرون نیاد و بنویسم یا اشاره کنم یا غرغری چیزی اینطوری از شر من همه در امانند و گند نمیزنم به مملکت اینطوری دلم قوی میشه دوباره سلطان نوشته ها بشم و اوج بگیرم در ملکوت و صاحب اسرار بشم حتی نمازم رو هم یواش میخام بخونم طوری که نه سیخ بسوزه نه کباب خسته شدم بابا به هیچ جا نرسیدم با این همه سخنرانی معلوم نیست چه پرونده ها هم پشت سرم باشه نه به پول رسیدم نه به خدا واحد و احد قبلا خیلی قوی بودم صاحب دل ها بودم الان فقط خودم رو ضایع کردم نه فقط ضایع خیلی چیزای دیگه هم هست که من مد نظرم نیست نه اینکه اون چیزا - درمورد فیلم و سخندانی هام میگم- نه اینکه از اون جیزا ناراحت باشم که منفی کار کرده ام یا از مثبت بودن خوشال باشم بلکه میخام برم به سمت نور حالا هم نمیگم با فیلمبرداری و صحبت در دوربین ضعیف شده ام بلکه حالا میفهمم که میتونم بدون ذغدغه ای خاص هم میشه نوشت کافیه برم تو وبلاگ و شروع کنم به نام خدا و بنوبسم همین حتما هم لازم نیست به این و اون گیر داد یا یک موضوع مهمی باشه دیگه بچه ها هم هستن مثل قبل قبلا تشکیلانی بود برام که 24 ساعنه منتطر نوشته هام بودن خوب اون موقع نورانی هم میشدم از دستشون ولی حالا حس میکنم ریدم تو عالم و آدم گرچه حس اشتباه و پشیمانی ندارم از اینکه فیلم گرفتم و صحبت کردم و سخنرانی کردم ولی میخام دریچه ای نو به روم باز شه و پیشرفت کنم!


بابا بزرگ من که مرد بزرگیه خعلی شباهت به حاج قاسم داره از نظر قیافه و حاج قاسم هم نشانه های عارفی در چهره ش بود که بیانگر دعا و قرآن و توسلات زیادش هست بابابزرگ منم جوان که بوده خعلی قرآن و دعا میخونده و مامورش میکردن در جوانی که بر سر قبر ها قرآن بخونه و مرد بزرگیه الغرض اینکه شب شهادت حاج قاسم خواب دیدم بابابزرگم تو حرم بود بعد یه بند از انگشتش قطع شده بود و دوستم اومد و با ماشین رسوندش به خونه الغرض اگر این اتفاق بد برای حاج قاسم میافتد صد در صد بدتر از شهادتش بود و همه جا میپیچید بین مردم و همه یه طور خاصی نگاش میکردن و تضعیف روحیه میشد و مشهور میشد با بند انگشتش و همه میگفتن مثه حاج قاسمت میکنیما به هم میگفتن و مسخره میکردن و به هم نشون میدادن و ادا درمیوردن و تاثیر بدی در جامعه و بر خود ایشون که کاملا معروف هستن میزاشت لذا الغرض یه فرمانده بالای آمریکایی رو اگه بچه های سپاه بگیرن این بلا رو سرش بیارن یا ترامپ رو تو عراق بگیرن اگه خوب بلایی است به سرشون بیاد!!


و خدا خندید.

به نظر میرسه ما هنوز توحید واقعی رو درک نکردیم وقتی بهمون فرشتگان میگن که خدا بهت خندید میگیم که بابا چی میگی کجای اسلام اولا اومده خدا میخنده دوما حالا فرضا راضی باشه از تو و من بعد شما نگاه کن خدا اونقدر بزرگه که اگه یه لحظه هم بخنده از اونور داره عذاب سر بعضیا نازل میکنه یعنی میگیم که اصلا خدا امکان نداره هم راضی باشه هم مغضوب ببین درست میگیا ولی هنوز به توحید نرسیدیم درسته خدا بزرگه ولی وقتی خندید به من و تو دیگه خندیده دیگه یعنی خدا رو قبول نداریم که حتی بخنده یعنی خدا رو به عنوان یک خدای واحد و احد که راضی میشه و میخنده از بعضیا قبول نداریم هنوز و خدا رو چند قطبی قبول کرده ایم خدایی که در حال خنده عذاب هم میده ببین درست میگی خدا بزرگه و هم میخنده هم عذاب میده تو دعا هم هست که هم از همه مهربونتره و هم عقاب کردنش بیشتره ولی ما خدا رو پیش خودمون و در قلب خودمون و برای خودمون نپذیرفته ایم یعنی فکر میکنیم حالا فرضا خدا شاد باشه بخنده یا بهتر بگیم راضی باشه ولی پس اون عذابش برای دیگران چی؟!! و من و تو که نمیتونیم خدا رو مسلط بشیم ما باید گریبان خودمون رو بکشیم بیرون که بریم بهشت اونجا توجه خدا و رحمت کامل خدا شاملمون بشه وگرنه خدا با جهنمیان که  کاری نداره بیخیالشونه یعنی اگه غذابشون میده عذاب از خودشونه و نگاهشون هم نمیکنه تو ببین که چه کار کردی که خدا تو بهشت دوستت داره و منتظره که دستوراتت رو عملیاتی کنه لذا خدا رو به عنوان یک شخص واحد قبول نداریم درصورتیکه توحید اینه که خدا تکه و یه وجود کامل و واحد هست و یک دستور  تناقضی صادر  نمیکنه مثلا قرآن هیچ جاش جای دیگرش رو نقض نمیکنه پس ما هنوز به وجود احدیت که خدا بی همتا و یکی است نرسیده ایم و  فکر میکنیم خدا نمیخنده و فکر میکنیم اونقدر بزرگه که جنبه های مختلف داره و هیچ وقت یک دل سیر نمیخنده در حالیکه مغضوب علیهم هم هست لذا ما باید جمع باشیم که شادی خدا تنها برای یک نفر نباشه که راضی هست ازش بلکه هممون جمع بشیم در نماز جماعت تا خدا از هممون راضی باشه هممون متحد بشیم هماهنگ بشیم که اونی هم که گنهکاره خدا به احترام جمع ازش راضی بشه اینطور هدف هست وگرنه خدا هم میخنده به ما ولی ما توی تصورمون نمیاد مگه امام علی (ع) مظهر کل خدا نبود روی زمین مگه ایشان هم نمیخندید وقتی بخنده یعنی خدا خندیده پیغمبر خدا که بخنده یعنی خدا داره میخنده شاد باشید! بعضیا اصلا با گریه میخندن و شادن نه اینکه از بس خندیدن از چشمشون اشک میاد بلکه در حال اشک ریختن میخندن اینا قوی اند و خدایی و راضی از خدا!


یه چیزی رو خدا خواست فهمیدم امشب که افسردگی و تزریق غم یک تکنیک هست که مارو ناامید و افسرده و نابود کنن یک تکنیک شیاطین هست یعنی دارن کار میکنن رو بچه های نماز خون و مومن و درسته که مومن باید شاد باشه و اونایی که به خدا ایمان ندارن همیشه افسردگی دارن ولی نکته همین بود که شیاطین جمع میشن تا فلجت کنن با افسردگی و تزریق میکنن نا امیدی از زندگی و خدارو یعنی اگه جمع هم بشن واقعا میتونن یه کارایی بکنندا و سیستم ظاهری و روانی انسان رو داغون میکنن با کاراشون حالا چطور شد که این نکته رو فهمیدم که دارن رومون کار میکنن که افسرده مون کنن و ناامید آقا ما از یه طرف میخواستیم ببینیم تو اینستاگرام درمورد حاج قاسم سلیمانی چی گذاشتن و از طرفی دیروز یه نفر تو ویسگون پیغام داد بهم نظر گذاشته بود که همه جا هستی ازش سوال پرسیدم تو اینستا کجام؟ گفت تو فن پیجش لذا ما امروز رفتیم برای این دو علت توی فن پیج اینستاگرام و جذب دنیای بیرون شدیم و یه ساعتی اونجا بودم شایدم کمتر دیدم که  دنیای بزرگی خبرهایی و عکس هایی جوان پسند که دل هارو نمیگم شاد میکنه بلکه متحول میکنه و برای جوانی که بهش حمله ی شیطانی میشه که افسرده ش کنن خیلی جالب بود این اخبار و اوضاع جوان پسند لذا نکته اینه که اونا دلشون نسوخته که برای ما اینجور صفحه های جوانپسند میزارن تشون برای غم زدایی ما چند دلیل داره اولا میخوان خودشون شاد شن و افسرده نباشن و گیر کردن دوما برای کسی که زن نداره خوبه یعنی اینا اولا برای تغییر تفکر خشک ی این عکس و فیلمارو توی فن پیج میزارن دوما برای کسانی که زن دارن خیلی سخته فضای آزادی و خیانت ولی برای کسانیکه زن ندارن و خوشی  و آرامشی ندارن جالب و هیجان انگیز هست و جوانپسنده مخصوصا ما که از دنیای بیرون بیخبریم البته قبول دارم ت اینستاگرام هدفمند و برای تغییر ماست ولی عقل داشته باشی بد نیست به نظر من برای جوان هایی که زن و شوهر ندارن ولی کسی که عقل نداره و مومن نیست با این چیزا هم شاد نخواهد شد و منحرف باقی میمونه! خلاصه آقا ما توی فن پیجشم خودمونو ندیدم!!


چشم که رو هم میزارم وچشمام که باز و بسته میشه تصویر شهید حاج قاسم سلیمانی میاد جلو چشمام انگار همه جا هست حتی تو نماز هم میبینمش الان رو تختخواب دراز کشیده بودم مزه ی یه غذای خوشمزه اومد رو زبونم توجه که کردم دیدم حاج قاسم داره مثل نوجوانان تازه کار میخنده و انگار همچین غذایی دارن بهش میدن این غذا هم بیف استراگانف هست که مامانم از توی رفاه برام میخرید و لیمو میزدم بهش و چه لذتی داشت خوردنش خعلی کیف میداد الان تو رختخواب مزه ش اومد زیر زبونم و تو ذهن دیدم داره حاج قاسم میخنده خیلی کیف کردم ماییم  که دوریم از لذات و شهادت و اون سرور و حال زیاد ماییم که دوریم از رحمت واسعه ی خدا مبادا نا امید شیم از راه خدا برگردیم بلکه راه راه شهادته برای سعادته ابد اونا چه کیفهایی میکنن و هیچ غم و اندوهی و دردی ندارن ماییم که بدبختیم برای بیچارگی خودمون باید گریه کنیم نه برای سعادت سردار رشید اسلام ما خودمونیم که عقبیم جاموندیم راهمون ندادن برای خودت گریه کن!


ما نمیفمیم کی پرکشید رفت از پیشمون رفت پیش دوستاش رفت خوشگذرونی رفت پیش اربابش امام حسین(ع) تا بگه آقا جون من عاشقتم مشتاق دیدار خدایا قطعش کن دیگه نیارش رو زمین نیاد پیکر پرپر شده ش رو ببینه مستقیم بنشونش سر سفره ارباب خدایا بگو برا ما دعا نکنه اصلا به یاد ما نباشه دیگه آروم شد قبلش شرمنده بود آخه عزیز جانم اگه میخواست عراق درست بشه امام علی (ع) رو نمیکشتن این مردم امام حسین (ع) رو تکه تکه نمیکردن دیگه بعد از این اتمام حجته دیگه روی خوش عراق نخواهد دید کما اینکه هیچ وقت ندید نامردا میرقصن پایکوبی میکنن که حاج قاسم شهید شده حالا خواهید فهمید چه بلایی و فتنه هایی گریبونت رو بگیره که میگین ای کاش سگ ها حکومت میکردن بر ما و لعنت خدا تا ابد بر این مردم عراقه از امام کشی هاشون خدا طعم و لذت آرامش و امنیت رو هیچ موقه بهشون نداده و این آمریکا است که داره ریشه ی خودش رو میکنه این آمریکاست که روز به روز بحمدالله پیش چشم ما مشتش باز تر میشه و نابود میشه فکر کردن جلوی مارو میگرن ما شهید که میدیم هم شهید زنده است هم ما زنده تر میشیم حاج قاسم یه نفر نبود ولی تنها شهید شد کاش مام پیشت بودیم فدات بشیم یه سپاه بود یک رحمت واسعه ای بود که خعلی ازاین مردم بخاطر او چشم و امید داشتن به این زندگی پوچ واقعا خودش خواست دلش تنگ بود اربابش صداش زده بود لبیک گفت و حتما در این ماجرا خیانت شده که این آمریکایی های کثافت حرامزاده بتونن سرقرار الهی حاظر بشن و خیانتکارای عراقی تاوانش رو خواهند داد منتظر بودن تا شهیدش کنند منتظر بودن که فتنه کنند و این شهادت فتنه ای است برای هلاکت خودشان که آرزو خواهند کرد که آمریکایی ها بر سرشون باشن ولی حرومزاده های بدتر از داعش پدرشون رو در نیارن خدا میخواد اتمام حجت کنه وگرنه وافعا درست شدنی نبود عراق دیگه از دست در رفته بود گفت دیدید چی شد حالا بکشید دیگه رحمت قطع شد!!!


امروز یکی بهم فحش داد دیدم حمله شیطانیه و از هموناس که پدر درمیارن و اثری از خودشون نمیزارن لذا رفتم تو فکر درمورد جن ها چند کلوم بگیم اولا جن ها هم مثل ما آدمیان دنبال افرادی اند که ببیننشون و چشمشون باز باشه الان ما انسان ها میگیم ای کاش یه جن خودش رو نشون بده به ما و اسرار حمل و نقل جن ها و کتابی که نویسنده ش جنه و چه شهری توسط جن ساخته شده و چه شهری جن ها بیشترن توش و آیا میتونن مارو پرواز بدن چرا خودشونو جن ها نشان نمیدن چه طور مراقبت میکنن از انس ها خوب خیلی راز ها هست که بخوایم بدونیم و میگیم باید جن ها نترسن خودشونو نشون بدن و جن ها هم میگن انس ها باید چشمشون باز باشه مارو ببینن لذا دو طرف منتظر همند و فاصله ای هست این یک چیز که به ذهنم رسید دوم حس کردم جاهایی که شور و نشاط باشه جن ها میان مثل استادیوم مثل پارک ها مثل گیم نت ها مثل مدرسه ها و ازشون استفاده میشه مثلا در شیراز ما قبلا که وبلاگ مینوشتم حس غریبی بود که جن ها جمعند مثلا هر جمعه مردم جمع میشدن با قلیون توی بعضی خیابون های تفریحی و بچه ها همیشه منتظر بودن جمعه بشه با قلیون و شور و نشاطی بود مردم حس میکردن پلیس رو ولی نامحسوس خوب همین نامحسوسی جن ها بودن که حس میشدن و حساب میبردن از پلیس ها بعد حتی توی این خیابون ها مثل چمران و طرف دروازه قرآن که شبا شلوغ میشد حتی کنار خیابون سازه ها و سنگ های تزیینی تراشیده ای بود که اونم حدس میزنم کار دست جن ها باشه که جمع بودن ولی الان کساد شده وضع شیراز محور نیست محل تجمع و شادی نیست و راز دیگری که میخواستم فاش کنم همین خوشی هاس و لذت های جنسی مثلا هرجا گفتم که شادی باشه حالا حتی شور و هیجان جنسی هر جایی که بچه ها قهقهه میزنن و خوشن اونجا جن ها انرژی میگیرن و جمع میشن و اونجا اتفاقا خلاف زیاده ولی ت طوری شده که از جن ها کمتر استفاده بشه و سیستم امنیتی مثلا دست جن ها نباشه و کنترل شده حتی جلوی جادوگرها رو گرفتن و انسان عصر جدید به خوبی میدونه با تکنولوژی و علم و ایمان بهتر میشه پیشرفت کرد تا استفاده از شیاطین و جن در بعضی جاها!


بعضیا خیلی جادوگرن از راه دور چشم میزنن یعنی کافیه عکس طرف رو بهش بدی بعد میبینی از زن و زندگی و حساب و کتاب و کار میاندازنش ما دیگه همجوره شو دیده بودیم که نزدیک بشن ولی از راه دور و صفحه مجازی ندیده بودیم آخه وقتی من طرف رو نمیشناسم و باهاش حرف نزدم و راه هم دوره چطوری منو جادو میکنه این دیگه از جاش دررفته و خعلی حرفه ای باید باشه و اینکاره حالا اگه همدیگرو از نزدیک دیده بودیم مثلا ایام قدیم میگفتن همسایه سمت چپی همسایه سمت راستی قوم خویش و دوستان و هرکی میشناختن بترکه چشم حسود میدونستن از نزدیک چشم میزنن ولی الان اقدر قوی شدن که عکس یارو رو ببینن مثلا شهوتش رو میبندن یا بی قرارش میکنن یا افسرده و جادو و بیحال و همه دردی دیگه خداشو میگیرن دیگه!!


داستان کوتاه:حمید وضعش از حسن بهتره چون عادت بد جنسی نداره نمازشو مرتب میخونه و مومنه و همیشه شاد وقتی تو چهره ش نگاه کنن همه شاد میشن و اگه یه روز نبیننش غم دارن حمید عاشق زن هاست و تحریک شدن یعنی تو رختخواب اگه فشار جنسی روش بیاد و هک بشه شلوارشو میکشه پایین زیر پتو و منتظره که عقده ی ن بریزه بیرون البته حمید خیلی خوشکله و زیاد خواهان داره و همه ن آرزوشو دارن و بفکرشن و هکش میکنن ولی فعلا حمید نمیخاد زن بگیره ولی تو نوبته او به ماده قبل از منی راضیه فقط دستشو رو اندامش میزاره که پیشاب رو بکشه بیرون وگرنه اصلا استمنا نمیکنه و دنبال شر نیست اتفاقا اگه شب به رختخواب بره و مست نباشه و تحریکش نکنن و فضای جذب ن نباشه اتفاقا افسرده هم میشه و یکی از حاجات مهم رو که از خدا میخاد حاجت جنسی است که تحریکش کنن حمید از پیشاب برای آرایش صورت و چشم و بینی استفاده میکنه و بهش میگه باده و میگه بعضیا میخورند و مثل عسل شفا داره البته ن باید دوستش داشته باشن نه اینکه استمنا کنن به یادش بلکه باید هم حمید هم اونی که از راه دور تو ذهنشه همدیگر رو دوست داشته باشن و بفکر هم باشن و افکار هم رو از دور بدونن و از هم خوششون بیاد وگرنه حمید تحریک هم نمیشه وگرنه زن که زیاده لذا همیشه پیش نمیاد که حمید خوش باشه و افسردگی میگیره بر خلاف حسن که حسن اگه یه عکس از ببینه خودشو نمیتونه کنترل کنه و کلی درگیری ذهنی و جسمی براش پیش میاد که به غسل کردنش منتهی میشه البته حسن توبه میکنه همیشع!


داستان کوتاه:حسن بچه ی خوبیه حسن درساش تموم شده و میخاد جدیدا زن بگیرنه حسن به قرص اعصاب اعتقاد نداره و وقتی سرش درد میگیره و افسرده میشه میگه چ کار بدی کردم و این سردرد رو از انرژی های منفی اطراف یا تو بگو شیاطین میدونه ولی بعضی موقه ها یادش میره از خدا کمک بخاد بهتر بگم اون موقی که اعصابش ضعیف میشه سعی میکنه با قرص روح درستش کنه چون معتقده امامان و پیغمبران اول دکتر روح اند لذا مثلا موقع خواب چهارقل میخونه و به خدا در دلش میگه خداجون میشه امشب از سر تقصیرات من بگذری و من خواب خوش ببینم؟!! ولی در روزای عادی یادش میره چهارقل بخونه فقط اگه کار بدی کرد میترسه اون دیگه به خوبی میدونه اگه گناه زشت کنه شبا خواب ایام مدرسه رفتنش میافته با معلم سختگیر و باید امتحانات سخت که بلد نیست رو تو خواب جواب بده لذا هر موقه گناه کرد حتما چهار قل میخونه و فورا توبه میکنه که ای خدا نمیدونستم شیطون گولم زد و بعد میخوابه البته غسل هم میکنه برای گناهاش و نیت میکنه همیشه که ای خدا گناهان منو با این آب ببخش و منو رسوا نکن و موقه غسل و بعدش که میشینه رو کرسی میگه ای خدا غلط کردم بار آخرمه دیگه گناه نمیکنم بعد آب گرم رو بیشتر تو حموم باز میکنه و میره به فکر که چی شد که کجای کارم اشتباه بود و انگار در گوشش میگن که تو خدارو فراموش کردی و خودتو گنده کردی البته حسن نمازاشو میخونه ولی بعضی وقتا از شهوتش شکست میخوره جوانه دیگه اما همیشه توبه میکنه و میدونه اگه گناه کرد حتما غم میاد سراغش!!!


خیلی ساده ست که بگیم حاج قاسم رکب خورد بین نیروهای آمریکایی غافلگیر شد ناگهانی به شهادت رسید و جان آدم براش مهمرین چیزه درموقی که تهدید میکرد آمریکا با جرات پاشو گذاشت تو بغداد پس آگاهانه بود یعنی دیگه به اینجاش رسیده بود گفت من باید برم دیگه من همه کار کردم جز شهادت و من با شهادتم پدری از آمریکایی در میارم که ت مدارای مست و ناز ما هم از خواب بیدار بشن یعنی آگاهانه رفت توی اون درگیری ها  و تهدید های قبلی چنان آمریکایی ها رو بازی داد که الان بفکر جمع کردن خودشونن و دارن میلرزن پشت دیوارهاشون خیلی آگاهانه بود نه اینکه ناگهانی باشه ها بلکه واقعا میخواست با دادن جانش از دین حفاظت کنه شما نگاه کنید جمعیت ملیونی توی شهرها از کجا میان اینا همشون روح حاج قاسم پیششون و جلوی چشمانشونه حاج قاسم الان یکی نیست ملیون ها فرشته در ذهن میان از طرف حاج قاسم شبیه خودش و ما همش همه جا حاج قاسم میبینیم من خودم شب یلدا بود که دندونم آبسه کرد فرداش بود گمونم که قلیون میکشیدم و گفتم طبق چیزایی که سخنرانی کردم با خدا حرف بزنم و درمورد افراد نامحرم و شاید شیاطین بحث کرده بودم که نمیزارن مثلا به خدا وصل بشیم و اینا خلاصه موقه قلیون دیدم حاج قاسم جلوی چشمامه و حتی دعاشون هم کردم و بلند اینبار با خدا حرف میزدم و میگفتم ای خدا اون بازیگیره که رو ویلچره کمکش کن همش تو ذهنم بود بعد حاج قاسم میومد تو ذهنم معلوم میشه داشتن بهمون فکر میکردن آقا ما دعا کردیم دندونمون آبسه کرده بود اولشم فقط دندونم درد میکرد یعنی نمیتونستم باهاش غذا بخورم بعدا آبسه کرد و هی میگرفت و ول میکرد بعد من همون روز فحشم دادم چون فکر میکردم جاسوسا اومدن صدامو بشنون و هی دندونم میگرفت ذوباره ول میکرد تا اینکه چند روز گذشت توی کلیپام گفتم که رفتم دکتر و یه خورده دهانشو و سیر گذاشتم خوب شدم الغرض حاج قاسم توی ذهنم اومده بود قبل از شهادت خدا با امام حسین(ع) محشورشون کنه


داستان کوتاه:یه روز دو تا کلاغ داشتن دعوا میکردن یکی میگفت من جاسوس بهتریم تو شب هیشکه منو نمیبینه اونیکی میگفت منم از تو چیزی کمتر ندارم پرم سیاه نیست که هست فضول نیستم که هستم خلاصه هردوتاشون داشتن افتخار میکردن که بدتر از اون یکی ان و شاد بودن از این قضیه تا اینکه هوا سرد شد و برف اومد اون یکی گفت من مرغه رو خوب میشناسم زن معربونیه اون یکی گفت آقا سگه بعتره یه عمر جاسوسیشو کردم انقدر بهم پیچیدن و دعوا کردن که شب شد و دوتاشون سرما خوردن خلاصه تو این هوای سرد مراقب باشید سرما نخورید کامنتارو هم باز بزارید دوستان بیان ما روزانه اگه ۲۰ تا کامنت برامون بیادا خیلی شاد میشیم اصلا قوت قلبیه حالا حتما هم نمیخاد جواب تک تکشونو بدیما!ولی کلاغا هم میدونن اعصاب این پیرمرد ضعیفه و از موقی که معروفتر شده خعلی هم حال و حوصله تونو ندآرد!


داستان کوتاه:سعید مرد خوبیه مغازه داره تومغازه ش برو و بیاییه ولی مشکلش اینه که زنش رو دوست نداره البته مشکل همه ی مردهای این زمونه است تو این شرایط هرچی زنش بهش میگه چرا منو بغل نمیکنی چیزی نمیگه و سرده ولی از موقعی که نماز میخونه اخلاقش خوب شده فقط بعضی وقتا بهو عصبانی میشه و میگیرتش ولی باز پشیمون میشه میخاد جبران کنه ولی غرورش بهش اجازه نمیده یه گل برای همسرش بخره آخ که چه دسته گل هایی که بچه ها به دنیا اومدن بخاطرش. سعید انگار جادو شده نمیتونه به زنش فکر کنه زنش خعلی مهربونه ولی وقتی سعید میخاد بهش بگه دست شما درد نکنه زبونش بند میاد انگار نقش آدم بدارو داره و تو زبونش نمیچرخه که یه تشکر خشک و خالی کنه شاید ۵ سال پیش بود که به زنش گفت دوستت دارم شاید بگی من از کجا میدونم خوب من همیشه تو زندگیشونم نمیزارم نمیزارم باید طلاق بگیره نمیتونم شادیشون رو ببینم نمیتونم!!


داستان کوتاه: روزی مردی درد میکشید و افسرده بود و آرامش میخاست و بس ولی همیشه راه رو اشتباه میرفت نمیدونست باید خدارو صدا بزنه اگرم بهش میگفتن بنال میگفت مگه مرد میناله و غرورش نمیزاشت که مثل زن ها گریه کنه و حتی الکی الکی خودش رو به گریه بزنه و خدا رو حتی بیصدا در دل بخونه و صدا بزنه تا اینکه یه روز یه بچه ش رو دید که الکی برای شکلات پیش مامانش گریه میکنه و مامانش هم بهش بی توجه هست ولی بچه نمیدونست که در دل مادر چی میگذره و بیشتر گریه میکرد و مادر نه اینکه شاد بشه ولی یه آرامشی از گریه بچه میگرفت ولی باز بی توجهی میکرد خعلی دلش میخاست بچه رو محکم بگیره و بغل کنه و ببوسه و بهش بگه بچه جان شکلات برات بده ولی هم بچه فقط شکلات میخاست و هم صدای بچه انگار رحمت خدارو در خانه بیشتر میکرد و فرشته ها جمع میشدن و انگار همه داشتن نگاه میکردن و هیچ نمیگفتن ولی کسی ظاهرا نبود توی خانه انگار با گریه بچه خدا داشت بهشون نگاه میکرد وای خدا فقرا اونایی که ندارن اونایی که شب گرسنه میخابن و قلم شکست.


سلام امروز یه دوست عزیز برام کامنت داد یه بحث چند دقیقه ای کردیم که حیفم میاد براتون نگم اول بهم گیر داد که فیلماتو که دیدم مطمئن شدم یه تختت کمه گفتم چطور و مبحث رو باز کردیم تا رسیدیم به نی قلیون که چرا نی قلیون میگیری بدستت و توی اتاق میچرخی خوب ببنید من دلم افسرده میشه دیگه براتون گفتم که نوشتم یعنی که فضای غمه و باید یه رقصی بکنم اولشم نمیخواستم نی قلیون بدست بگیرم و من اگه مردم که میبینندم شاد باشن منم شادم ولی اگر نگرانم باشن و گریه کنن خوب بدم میاد الکی برام گریه کنند لذا رقصیدم یه خورده ایام تولد حضرت زینب هم بود(س) و جاداشت یه تی به خودمون بدیم و نمیدونم راه باشه و خوبه بعدا هم اینکارا بکنم واقعا نمیدونما یعنی بعضیا مخالف میشن بعضیا هم موافق و بین علما اختلاف درست میشه بعد گفتم که چی کار کنم پس بهم گفت رمان بنویس!!! خوب ببنید منم یه توضیحاتی دادم ببنید رمان که نمیشه من همینطوری با مخ مردم  بازی کنم خوب همون چهارتا مخاطب خاصم هم میپره و میگه این چرت و پرتا چیه و منم نمیدونم مخاطبام دقیقا چی میخوان و چند نفرن و کسی هم کامنت نمیزاره ما همینطوری بجای سخنرانی و جای گرم و نرم و البته خطرناک داریم بجاش مینویسیم تا خدا چه بخواد نمیشه که برای تحریک شدن و شهوت دیگران رمان نوشت باید وظیفه مون رو بدونیم قدر مخاطبمون رو بدونیم و حفظش کنیم تا نور نباشه که نمیشه تا هدایت نشم و نشیم که نمیشه قلم بدست گرفت چرت و پرت داد بله ممکنه از نوشته هام شاد شن و رحمت و هدایت بیاد و تو رمان خیلی سخته بعد مردم هم ولم میکنن میگن این  تخیلیه مثلا من خودم علاقه به رمان ندارم و چند تا داستان کوتاه جلال آل احمد رو هم براتون خوندم و فیلم گرفتم یا داستان های دیگه یا صادق هدایت که اینا واقعا حرفه ای بودن و جای خالیشون حس میشد اون موقع نور خدا اینطوری نزریق میشد و کمک میرسوند که غم ها رو در زمان خودشون برطرف کنن با داستان های زیباشون اصلا من یه بخش دارم در قسمت داستان در آپارات که چندین و چند داستان رو ضبط کردن براتون ولی وقتی خودم هم حسش رو ندارم ببینم دیگه چه برسه مخاطب بخاد مارو تحمل کنه لذا باید نور باشه باید افراد بپسندند و فضا طوری باشه که مخاطب جذب بشه نه که بدش بیاد وقتش تلف بشه بعد اصلا ولمون کنه بره دیگه هم نیاد گفتمکه لامپ باید همیشه روشن باشه و مومن باید همیشه نور بده لذا باید خدا کمک کنه اگه خدا بخواد ما هم کارامون مورد پسند و شاد کننده میشه و رحمت خدا میاد!


خورشید رو نگاه کنید همیشه میتایه ولی هدفمند و مومن هم باید نورش خاموش نشه و همیشه دل هارو روشن کنه نکه خاموش بشه اگه خاموشش کنی ضایع میشه لذا لامپ های آینده همیشه روشنن ولی هدفمند روشن میکنن بلخره شب میشه و نور باید بره ولی همینکه ما نور لامپ رو خاموش میکنیم و دوباره روشن از عمرش کم میشه لذا لامپ های آینده همیشه روشنند و رشته ی سیمی لامپ قوی تر حتی شایدتم برق کمتر مصرف و گرما هم اگه بخایم بده ولی خاصیت جابه جایی دارند و در شب میرن خیابون رو روشن و اگه حرکت مارو ببینن روشن میشن تا راه رو پیدا کنیم لذا هوش مصنوعی هم دارن و عمرشون هم زیاده!!


امشب طرفای بعد از شام خوابیدم تا نصف شب بیدار بشم و قلیون بکشم و تنباکو رو گذاشتم خیس شه بعد خوابیدم و قبل از خواب تو دلم تو رختخواب نماز نافله خوندم به نیت اینکه ثوابش به بابابزرگ پدریم برسه که از دنیا رفته و چه خواب خوبی بود حالا نکته اینه که ما موقع نماز خواندن عادی روزانه و شبانه حوریان و فرشتگان پیشمونند و ما در حال عبادتم و باید تحریک جنسی نشیم و برای خدا و یاد خدا نماز میخونیم ولی در دعا شما ممکنه حوری از خدا بخوای لذا باید تو رختخواب دعا که میکنی حالات نماز مثل قنوت مثل رکوع مثل سجده رو در نظر بگیری همینکه حالت قنوت تو ذهنت جمع بشه یک ملائکی و فرشته ای انگار در حال قنوت یا سجود و رکوع درمیاد کلا یعنی فرشته ها که بعضیاشون 24 ساعته در حال نمازنند پس ما تو رختخواب به سجده کردن فکر و دعا میکنیم حس کن سجده کردی در ذهن حالت سجده بگیر و با خدا حرف بزن و دعا کن اینطوری سیم متصل میشه و آرامش کسب اگرم خواستی دعا نکن بلکه نماز تجسمی ذهنی بخوان در ذهن که همونم بازم فرشته ها فعال میشن و در ذهن میان همینکه فقط حالت سجده در نظرت باشه که بخوای توی ذهن در خلوت خدا رو صدا بزنی و حالت سجده در ذهنته خودش فرشته هارو فعال میکنه ولی باید ذکر و دعا هم بکنی تا حاجتت رو خدا بده!


حاجی بندر سیبیلای کلفت داره و همیشه یه تسبی تو دستش حتی زمونی که با تاکسیش موسافر جابجا میکنه البته موقع کار و رانندگی کردن آرومه ها ولی امون از وقتی پیش رفقا بره حاجی اهل مسجد نی ولی اونایی که نماز میخونن و به دین و پیغمبر احترام میزارن و دوست داره هر از گاهی هم دو رکعت نماز توبه میخونه ولی اصلا اهل مشروب نی انگار از مشروب میترسه و خوب کم پیش میاد دست رفقاش ببینه او دلش مثل ماهی تو دریا کوچیکه و زود گریه ش میگیره فقط ماه رمضون و محرم نمازاشو کامل میخونه و هی میگه خدایا از سر تقصیرات ما بگذر که اومدیمو رفتیم حاجی رو همه میشناسنن و به سیبیلاش قسم میخورن حاجی شرم میکنه به زن نامحرم نگاه کنه و هر زنی بهش نزدیک بشه یا بخاد باش حرف بزنه حاجی سرخ میشه سرش رو میندازه پایین و زیر چشی یه نگاهی هم ممکنه بکنه او همیشه شرم زده است ولی پیش رفقا پررو حاجی از درس و مدرسه بدش میومد و تا سوم راهنمایی از زور باباش کشید تو مدرسه نمره ۱۲ و هشت براش فرق نداشت و اصلا ناراحت نمیشد که نمره هاش کم و درسش ضعیفه گرچه همیشه معلما سدزنش میکردن و الگوی بچه های بی سوات انتخابش کرده بودن حاجی ریشش همیشه بلنده علاوه بر سیبیل و میگه اینجا جای ما نیست قدر مارو نمیدونن انگار ما یم و از خونه مردم بالا رفتیم همه نگاهشون به ما خرابه و ننه حاجی میخاد براش زن بگیره ولی حاجی میگه آخ ننه جون من تا موقه اب که تو برام غذا میپزی زن میخام چیکار حاجی اهل تفریح هم هست همیشه با رفقا میره پارک و بیرون شهر و یه شب اونجا میخوابه و رو فحش ناموسی حساسه میگه فحش خواستین به خودم بدین ولی فحش ناموس بهم ندین که دعوا میکنم حاجی با اون کلاه و سنش گاهی با بچه های تو کوچه فوتبال هم میزنه و همش لایی میخوره اصلا تعادل نداره تو فوتبال و شوتاش به هدف نمیخوره فقط منتظره توپ بیاد زیر پاش تا توپش رو نیدن هنوز بچه ها فورا میکشه زیر توپ و توپ میره خونه ی همسایه!

 


روزی روبروی جنگل های سرسبز مازنداران دختری بود که به ساحل دریا می رفت بعد از مدرسه ظهرها و یکی دو ساعت همینطور اشک میریخت و حس می کرد تنهاست و کسی را ندارد میگفت دنیا بی رحم شده چه بلایی به سر مردم آمده چرا همه گرگ شده اند چرا من انقدر تنهایم او نمی دانست که از مهر و محبت مادرش که چند سالی بود پرکشیده بود میسوخت و هنوز که هنوزه با او قهر بود او گریه می کرد و پرندگان وحشی دریا هم مانند کلاغ بالای سرش جمع میشدند در کنار دریا زار زار می نالیدند دخترک به یاد قدیم می افتاد که گرچه مدرسه ها مانند زندان بود ولی بهش خوش می گذشت کار او همین شده بود که بعد از مدرسه از تنهایی به کنار دریا برود و زار زار گریه کنند البته آرام می نشست روی صندلی کنار دریا یا کنار ساحل و زانوانش را بغل می گرفت و محو میشد نگاهش به افق دریا و به فکر میرفت و گریه می کرد و انگار صدای هیچکس را نمی شنید پدرش دلش برایش میسوخت و او هم غم زیادی داشت ولی از اینکار او زیاد خبر نداشت او دختری لاغر بود با چهره ای زیبا تا اینکه شبی خواب مادرش را دید به مادرش گفت چرا تنهایم گذاشتی و رفتی و مانند همیشه با او قهر بود مادر گفت گریه نکن عزیزم من همیشه به یاد تو ام و تو  را تنها نخواهم گذاشت و هر روز دعایت می کنم دختر خندید و همینطور که میخندید بیدار شد او تازه فهمید که عالم زیباست و محبت هست فقط مادرش را از دست داده و باید زندگی کرد و او شاد شد و به دیدار مادرش بر سر قبرش رفت و آرام شد او از سادگی قرار گذاشت ثواب نمازهایش را به مادرش بدهد و خوشحال بود که امید هست و خدا!


روزی در ایام قدیم در ایران پادشاهی بود که زن زیبایی داشت ولی بچه دار نمیشدن و زن پادشاه دیده بود هرگاه مسئولان مملکتی رده پایین و بالا به قصر می آیند پادشاه با بچه هایشان گرم میگیرد و لپ آن هارا میکشد و آن هارا در آغوش گرم خود می فشارد و بازی می کند با بچه ها و هدیه ها به آن ها می دهد از خوراکی و بازی لذا زن پادشاه بسیار غمگین بود و این را بلای الهی می دانست و  هر چه نذر میکرد به مقصود نمی رسید لذا روزی قبل از سالگرد ازدواج پنهانی در حیاط قصر به دستور زن پادشاه حوضچه ای در گوشه ای ساختند و با بازی ها و اسباب بازی های گوناگون پادشاه تا دید بچه ها شادی میکنند خوشحال شد و دست بانو را بوسید و ساعت ها کار پادشاه این بود که در مخل بازی بچه ها می نشست و آه می کشید و شاد بود این موضوع زن پادشاه را غمگین تر کرد و پادشاه تا دید زنش افسرده شد به ستوه آمد و به زنش گفت خوب چه کنیم که خدا نمیخواهد بچه داشته باشیم تو اگر واقعا بچه میخواهی آزادی از پیش من برو ولی من تنها خواهم شد زن پادشاه گریه کرد و گفت تو پادشاهی بچه حق توست و ایراد از من است تو چقدر مهربانی تو راحت میتوانی زنی زیباتر از من بگیری حال به من میگویی بروم؟؟ اصلا تو باید زنی دیگر اختیار کنی و بحث بالا گرفت تا اینکه زن پادشاه گفت خوب طبیبی اختیار کن از فرنگ تا هم آّبرویمان نرود پیش مردم و هم پزشک فرنگ حاذق است لذا تصمیم گرفتند طبیبی از آمریکا به قصر آوردند(حالا مثلا آمریکا هم بوده!) طبیب آمد و تا چهره ی پادشاه را دید مشکل را فهمید ولی آزمایش هایی هم کرد و پیش خود تشخیص داد که مشکل از مرد است که بچه دار نمیشوند ولی ترسید از جان خودش که اورا طبق آئین خودشان بکشند لذا گفت مشکل از زن است و فرار کرد و رفت بعد زن پادشاه خوشحال شد و گفت زنی دیگر باید بگیری و پادشاه قبول کرد ولی تا حالا بچه دار نشده اند!الان 5 قرن می گذرد و در قبر ها پوسیده اند ولی خبری از بچه نیست که نیستش در حکومت لیبرالی غرب وضع اینگونه است که 5 قرن است که گول خورده اند ولی پادشاه هنوز که هنوزه هر شب سعی خودش را می کند بچه دار شود ولی خبری از دوا و درمان نیست!


باید سعی کنیم مجلس خبرگانی قوی داشته باشیم الان دارن آزمون اجتهاد گرفتن از متقاضی ها گرفتن انگار میخان آش کشک درست کنن آش کشک چیه دیگه خدا؟! خلاصه هرچی مثکه قراره رهبر آینده مون انتخاب بشه ها خدایی نکرده.نباید سوالات آزمون در احکام و فقه و کلاس گذاشتن در امور اختلافی باشه بین ان بلکه آزمون چیز خوبیه قبلا گفتم بگیرید و راه خوبی هست ولی مجتهد اونیه که همه چیز میدونه و عارفه یعنی در سوالات آزمون که من نمیدونم کی طرح کرده خدا خیرش نده و چی بوده اصلا سوال باید میپرسیدن روز دقیق شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها کیست یعنی کی است؟؟ خوب اونایی که چشم برزخی دارن یا همه چیزو میدونن مجتهدن میدونن ذکر آیت الله خمینی (ره) در قبر چیه گوششون بازه نه اینکه حتما برن بالای قبر مطهر بلکه شما کافیه بپرسی اونا باید بتونن بدون نزدیکی جواب بدن هر سوالی رو باید نخبه امتحان بده انتخاب بشه باید مرجع تقلید سوال طرح کنه و غیره! اینطوری مشت همشون باز میشه تو که ذکر امام رو نمیدونی دروغ که نمیتونی بگی چی هست باید بنویسی نمیدونم و همین کافیه!!!


روزی در ایام قدیم مردی به نام شملین با زنش در وسط جنگل های آفریقا زندگی میکردند در میان قبیله اشان اختلاف درست شده بود و قبیله به جنگ یا فرار روی داده بودند و شملین و زنش به اتفاق پسر کوچکشان زندگی میکردند و هیچکس را نمیشناختند تا اینکه روزی زنش گفت خوب تو هم ای شملین بگرد شاید قبیله مان را پیدا کنی تا کی تنها اینجا بمانیم و زن دق کرده بود هرچه شملین میگفت جنگل بزرگ است و ما تا ابد کسی را نخواهیم دید زنش راضی نمیشد تا اینکه روزی غذای زیاد برای شملین در میان شاخه ای پیچید و گفت برو فقط برو و بگرد و شملین رفت و دیگر باز نگشت ۲۰ سال از ماجرا گذشت و پسر شملین ۲۳ ساله شد او دیگر میدانست حرف مادرش را که از خانه نباید دور شود چون جنگل خطرناک و بزرگ است هرچه مادر میگفت گم میشوی پسر اعتقاد داشت از خانه به هر طرف تا حدود 10 کیلومتری دور از خانه را بلد است و مادر برایش از شملین میگفت از پدرش که به دستور او گم شده پسرک خیلی دلش میخواست بفهمد بابا چیست و چه شکلی است ولی جز مادرش کسی را ندیده بود تا اینکه روزی پسر شملین رفت تا چوب جمع کند و از خانه دور شد میرفت  و میرفت تا اینکه شملین خسته را دید شملین در جستجوی خانواده اش بود و خیلی خوشحال شد آمد تا پسرش را بغل کند که پسر شملین فکر کرد حیوان خطرناکی است و زد توی سر بابایش شملین و همینطور او را میزد تا اینکه شملین گفت منم شملین و خودش را معرفی کرد ولی شملین فکر میکرد او حیوانی است که پدرش را کشته و فکر میکرد پدرش میگوید من شملین را کشته ام و هرچه پدر میگفت منم شملین فایده نداشت و او بدتر اورا میزد و روی اسم شملین حساس بود تا  اینکه سنگی برداشت و زد توی سر پدرش و بعد با افتخار پایش را با شاخه های چوبی بست و به طرف خانه برد و فکر میکرد قاتل پدرش را به  دام انداخته تا رسید به خانه مادرش تا شملین را دید خوشحال شد و داد میزد شملین شملین و  پسرش میگفت دور شو که این پدرمان را کشته خلاصه ساعاتی طول کشید که پدرش را شناخت و شملین به هوش آمد ولی میترسید شملین به زن و بچه اش بگوید که زن دیگری دارد با پنج بچه و نمیدانست چه کند و برگردد یا نه ولی تصمیم داشت فعلا پیششان بماند تا آرام شوند و پسر هم عاشق پدر شده بود و دستانش رو روی هم میگذاشت که یعنی مرا ببخش پدر!


محسن پسر باهوشیه ولی یه خورده سر به هواست و حرف تو گوشش نمیره سه ساله به باباش میگه برام دوچرخه بخر و الان 9 سالشه و باباش میگه باید معدلت بشه 19 تا برات بخرم اون که اصلا حال و حوصله ی درس خوندن نداره دیگه دید راهی براش نیست بعد از سه سال بیدار شده که باید درس بخونه معدلش طرفای 16 هست ولی باباش دید چون تلاش کرده گفت برات میخرم و محسن که از بس گریه کرده بود صداش بغض آلود و  کینه ای شده بود تو خونه خوشحال شد تابستون بود و محسن و پدرش به مغازه دوچرخه فروشی رفتن محسن دست گذاشت رو یه دوچرخه گنده تر از خودش هرچی باباش بهش گفت پسرجان از یه دوچرخه ی کوچیک شروع کن اولش ولی محسن میخواست جلوی بچه ها کم نیاره و دوچرخه ای زیبا رو انتخاب کرده بود صاحب مغازه مرد جا افتاده ای بود فهمید اینکاره نیست چون محسن دوچرخه ای کوهستانی رو انتخاب نکرده بود و چرخ های دوچرخه ش نازک و کورسی بود محسن الا و بالله میگفت اینو میخوام خلاصه پدرش راضی شد و مغازه دار گفت کمک چرخ هم ببرید که براش لازمه ولی تا محسن فهمید کمک چرخ چیه گفت مگه من دوچرخه ی 4 چرخ میخوام و تو دلش این بود که آبروش میره خلاصه قبول نکرد و دوچرخه رو خریدند و برگشتن خونه بعد از ظهر بود که هنور محسن به خونه وارد نشده بود سوار دوچرخه شد دم در خونه  هرچه سوار میشد میافتاد رو زمین اعصابش خورد شد نشست گریه کردن اون فکر میکرد دوچرخه سواری راحته و کاری نداره ولی هی زمین میخورد اعصابش خورد شد و روز و شب تو خونه گریه میکرد تا اینکه باباش که مرد فهمیده ای بود و تجربه داشت بهش گفت شبا با هم بریم دوچرخه سواری یادت بدم و باباش یه هفته دوچرخه ش رو میگرفت نصف شب و گرچه به محسن فشار میومد اولش که دوچرخه رو باباش گرفته ولی قبول کرد و محسن بدون تعادل دو سه قدم دوچرخه سواری میکرد باباش براش بوق هم خرید ولی محسن روش نمیشد بوق بزنه و بعد از یه هفته تمرین خوشحال بود که دیگه میتونه دوچرخه سواری کنه او فهمیده بود که باید هزار بار زمین بخوره تا یاد بگیره و الکی نیست دوچرخه سواری کردن!!


روز روزگاری در ایام قدیم بزی بود در گله گوسفندان که حاکم بره ها بود و چون شاخ داشت در اول گله راه میرفت جلوی همه و تک و تنها میان گوسفندان گیر کرده بود صاحبش بز رو جداگانه خریده بود ولی چون حس شاخدار بودن به بز دست داده بود میگفت حتما حکمت خداست که من شاخ دارم و شاخم میزد به گوسفندان که به هر گوسفندی که شاخ میزد اون گوسفند یک ساعت گریه میکرد ولی تا بز دید که گوسفندان جمع شده اند که ضدش کودتا کنند و یک بار هم میخواستند بز را به درون رودخانه بیاندازن که فقط سم پایش کمی خیس شد و بهشون شاخ زد خلاصه تا دید همه باهاش بد شده اند استراتژیش را عوض کرد و میرفت میان گوسفندان و میگفت شما هارا تک تک سر میبرن ولی من شاخ دارم از شما محافظت میکنم و چند گوسفند هم به خاطر ترس و ابهت و صدای کلفتش ترسیدند و یارش شدند و حالا محافظ داشت ولی موقع غذا خوردن که میشد چون همیشه گله به صحرا نمیرفت و خشکسالی بود در محل حصار گوسفندان تا بوی غذا را بز ما میشنید مست میشد دیگر دوست و دشمن نمیشناخت و حمله میکرد با شاخش به گله ای که در حال خوردن بودن در حایگاه مخصوص  کنار حصار و شاخ میزد و مع مع کنان کیف میکرد و وقتی سیر میشد برای گوسفندان روضه میخواند که ما همه را سر میبرند و اشک هارا جاری میکرد ولی گوسفندان از ترس بز گریه میکردند که شاخشان نزند خلاصه چندین بار که صاحب و چوپان گله دیده بود که انگار این بز وحشی است روزی زودتر از همه شاخش را گرفت و سرش را برید و گوسفندان گله همه به گریه افتادن ولی هنوز باز هم نمیدانستند که دارند برای خودشان گریه میکنند که روزی سرشان را میبرند نمیفهمیدند و گریه میکردند و حتی نمیدانستند که چرا اشک هایشان جاری میشود در حالیکه خوشحال بودند که بز کشته شده!


غلام خیلی پسر گلی هستش و به مدرسه میره و درسشم خوب بود ولی از موقه ای که به سن بلوغ رسیده حس میکنه زشته و تو درسا ضعیف شده فکر میکنه همه چیز توی چهره ی زیباست و اعتماد به نفسش رو از دست داده حس میکنه قشنگ نیست و با خدا و عالم و آدم قهر کرده و عکس های بازیگران مشهور رو میزنه به دیوار خونه وساعت ها بهشون فکر میکنه و فکر میکنه اگه خوشگل بود بازیگر میشد و همه چیزش رو در بازیگر شدن و زیبا بودن میدونه و میگه ای خدا چرا منو زشت آفریدی چرا من نمیتونم بازیگر بشم اصلا من نباید به این دنیا میومدم و گریه میکنه همش و با باباش قهره چون اون رو مسبب همه ی بدبختیاش میدونه و درست جواش رو نمیده و احساس پوچی میکنه و به پدرش بد رفتاری میکنه تا اینکه یه روز مجبور شد بره پیش باباش چون میخواست کتاب  کمک درسی بخره و پول لازم داشت با پررویی گفت بابا پول بده که کار دارم باباش گفت برای چی گفت میخوام کتاب بخرم چی کار داری باباش گفت خودم با ماشین میرسونمت با هم بریم هرچی خواستی بخر برات معلم خصوصی هم میگیرم ولی غلام به باباش گفت به تو چه خودم میدونم پولو رد کن باباش هم ناراحت شد و پولی بهش داد غلام گفت کمه میخوام بازی هم بخرم و باباش دوباره بهش پول داد و غلام رفت وسط شهر که یه مرتبه دید یه بازیگر مشهور با دوستش داره قدم میزنه خیلی خوشحال شد انگار به آرزوی چندین و چند سالش رسیده بود فورا نفس ن رفت پیشش و گفت یه سلفی با ما بگیرید لطفا ولی بازیگره نگاش هم نکرد و همینطور میخندید و با دوستش میرفت دوباره جلوش رو گرفت گفت یه دونه سلفی آقا بعد بازیگره با ترش رویی بهش گفت گمشو بینیم بابا بعد یهو دل غلام شکست تازه فهمید که چقدر بازیگره زشته و اخلاق نداره یاد باباش افتاد که مثل فرشته ها دورش میگردید اشکش جاری شد و جهانبینیش عوض شد همش تو فکر بود که بره دل باباش رو بدست بیاره تازه متوجه شده بود که باباش خوشکلترین آدم دنیاست!!


داستان کوتاه: گنجشک گریان شد بر در سوراخ ساختمان که لانه اش بود نشست و گریان گفت خدایا تا به کی ما دود بخوریم ما همه خواهیم مرد تا کی آب گند جوب خدایا تا کی با هزاران زحمت نان خشکی بدست آوریم وقتی نانوایی ها بسته شد و همه خوابیدند و ظهر شد از دوری مردم خبیث که فقط به فکر خراب کردن دنیای خویشند نانی بدست آوریم گریان بود و می نالید و جیک جیک میکرد و میگفت ما همه خواهیم مرد انسان ها همه ما گنجشک های شهر را  خواهند کشت تا اینکه خوابش برد و میدید در خواب که سینی سینی آدم ها برایش میوه می آورند و آب گوارا نزدش میگذارند میدید آدم ها میوه های لذیذ که تا به حال ندیده بود پیش رویش میگذارند وقتی از خواب بیدار شد دید همان دود و است و همان وضع بد به خود گفت من باید از شهر بروم به آنجا که خوش است وتصمیمش را گرفت وفورا پرکشید و از عازم سقر شد به سمتی ناکجا آباد و خوشحال بود که از شهر دور میشود رفت و رفت و بعد از یک هفنه به باغی رسید از پرندگان گوناگون که نامشان را و زبانشان را بلد نیود باغ خوبی بود پر از غذا و میوه ولی فقط دو روز به گنجشک ما خوش گذشت چون او دوستان خود را از دست داد بود و غریب بود گرچه باغ سرسبزی بود و پر از میوه ولی او کسی را نمیشناخت و هیچکس به او محل نمیگذاشت ناراحت شد فهمید اشتباه کرده گفت خدایا این چه بلایی است تصمیم گرفت برگردد فورا پری زد به آن طرف باغ خدایا راه بازگشت کدام وری بود؟! بر سر جایش نشست و دق کرد و گفت من از تنهایی خواهم مرد دوباره تصمیم گرفت برگردد پر میزد به هر طرف تا اینکه به روستایی رسید بر دیوار خانه ای نشست و میگریست و غمناک بود تا اینکه پیرزنی تنها را دید پیرزن تا چشمش به گنجشک قصه افتاد دلش سوخت و کمی برنج جلویش ریخت و متعجب بود که این چه پرنده ای است که تا به حال اینجا نبوده و ندیده پرنده شاد شد و از پلو ها خورد تا اینکه یک هفته کار پیرزن تنها و گنجشک همین بود گنجشک تازه تعبیر خوابش را پیدا کرده بود و شاد بود که همدمی مهربان دارد تا اینکه یک روز وقتی پیرزن آمد پلو برایش بریزد گنجشک روی دست پیرزن نشست و پیرزن او را گرفت و در قفس کرد انگار پیرزن به گنجشک  برای تنهایی هایش احتیاج داشت!!!


دونکته در بحث جنجالی قبلی جاموند که به زبونم نیومد بگویم یک امر به معروف دو موکل و وکیل دیگه تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل که اولا وقتی حرف از دلسوزان میشه باید فورا یاد امر به معروف و نهی از منکر بیافتیم که همیشه در جامعه ما سست و کنده متناسب با آرمان ها نه الگوی غربی ویا همراه با مشکلاتی همچون افراط و تفریط و حسادته البته جامعه پیشرفته شده دیگه باید امر به معروف یک ت و گروهی باشه یعنی پول بدن به فلان نهاد که کار کنه و یه نفر به تنهایی نمیتونه حق مطلب رو ادا کنه باید پشتوانه باشه و وکیل حتی و حالا بحث وکیل هم دوما داره و اون هم درمورد دلسوزان هست بازدوباره که دلسوزان قبلا وکیل بودند مثلا من اینجا فحش بدم شکایت بشه از من یه وکیل دلسوز بجام کارام رو رسیدگی میکنه اینم مهمه ما گفتیم دلسوز باید وکیل هم میگفتیم دلسوز باباته ولی وکیل شغلشه و کار اداری داره که البته اونم باید دلسوز باشه که کارشون و قدرتشون بر جوانان وکلا کم شده و گوشه گیر شدن البته نشانه ی خوبیه که درگیری ها کمتره و مدیریت شده ولی باید جوان هارو کنترل کرد بلخره نباید بیخیالشون شد البته جوان ها هم باید مایه بزارن ایمان داشته باشن به سمت پوچ ندارن و قوی کار کنن امر به معروف و غیرت داشته باشن رو دین تا مراقب بزارن و مراقبت کنن!


من نه اصلا بحث ی میخام بکنم نه قضیه هواپیما دست سردارم میبوسم چون اشتباه برای امنیت اشتباهم نیست موضوعم اینه که قبلا مثلا اگه کسی معتاد میشد حالا هرکس مسئول بود رو یقه ش رو میگرفتن که بحثم کردیم که نمیشه حساس شد مثلا بگیم حالا یارو که ه تقصیر جامعه است اول تقصیر خودشه قبول ولی دلسوز وجود داشت کمسیون وجود داشت سرنوشت جوانان مهم بود الان شما تو جوب هم تو این هوا بخابی کسی نیست چیزی بگه از کنار جوب هم رد بشه نه که پتویی بده بلکه یه تف هم میندازه روت ببینه زنده ای خوب این گروها چه شدن چرا جوان ها ولن و ولویی شدن چرا دلسوز نیست بله افراط و تفریط کردن در مراقبت از جوان ها و الکی حساس شدن ولی دلسوزی با حسادت فرق داره چرا حسادتشون تموم نمیشه ولی دلسوزی ها تمام شده و ما وقتی میگیم دلسوزی عده ای لباس بره میپوشن درحالیکه گرگن مشکلات زیاده ولی باید درکنار هم باشیم به فکر هم به یاد هم لااقل باید باهم مشکلات رو حل کنیم کاری به دولت هم ندارم که به اندازه کافی وضعش خرابه کار به جوان ها دارم که چه کسی باید دلش براشون بسوزه آیا فقط روانشناسی که قرص اعصاب  میده میفرسته تیمارستان چرا باید به اینجور جاها بکشه چرا پیشگیری نمیشه شما جلوی مواد رو هم بگیری تا پیشگیری نباشه خودش میره معتاد میشه نه اینکه مشکل این باشه که مواد رو کمیاب کنیم و جوان رو بسپاریم به خدا بله جوانی که نماز میخونه رو بسپار ولی همه که نماز خون نیستن گول میخورن زود یه موقی بود که امنیت اقدر پایین بود که هرکس رو میخاستن پنهانی معتاد میکردن قدرت های شیطانی نفوذ داشتن الان اونطور نیست خوشبختانه ولی جوان ها راهنما میخان نمیدونن چه راهی برن فریب میخورند نادانن تجربه ندارن! یه زمانی اگه بچه ها تو مدرسه درسشون ضعیف بود معلم ها رو توبیخ و ازشون توضیح میخواستن لااقل یه دلیل!!


حامد پسری زیبا و فوق العاده احساسی است درس هایش تمام شده و حالا او یک مهندس است و پدر و مادرش خیلی تلاش کردند برای او زن بگیرند ولی او یک مشکل کوچکی دارد و این است که تیک عصبی دارد و از زمانیکه کنکور داده است گردنش ناخودآگاه به سمت چپ خم میشد در یک لحظه و اتفاقات بدی در هنگام خواستگاری برایش می افتد که همه او را رد میکنند انگار دخترها با یک بیماری ناشناخته و عجیب و غریب روبرو اند و چون افراد کمی در جامعه تیک گردن دارند نمیخواهند شوهر آینده شان دچار کمی نقص باشد گرچه تیپ و ظاهرش دخترکش است ولی این مشکل را دارد و پیش دکتر هم چندین بار رفته و گفته اند از استرس است و باید پیش متخصص روان برود و آن جا هم که رفت قرص ها بدترش کرده او که نمازش را هم بعضی موقه ها میخواند از خدا خواسته آرامش بهش بدهد و مادرش گفته هنگام خواستگاری تو هیچی نگو از بیماریت و گردنبند را ببند و سعی کن به چیزهای خوب فکر کنی ولی تا صحبت از خانه و درآمد میشود هنگام خواستگاری تیک آقا شروع شده در دانشگاه هم او را مسخره و ادایش را در می آوردند که ناراحت میشد و هیچ نمیگفت همه دخترها اول خواستگاری عاشق رویش میشوند و بعد که فهمیدند مشکل عصبی دارد ردش میکنند تا اینکه یک شب او تا صبح گریه میکرد و نماز میخواند و از خدا با اشک های زیاد کمک میخواست ای خدا این چه بلایی است مگر من چه بدی ای کرده ام مرا ببخش چرا من نتوانم زن بگیرم و  خیلی گریه کرد و اشک های سوزان میریخت تا اینکه خوابش برد و در خواب به او گفتند که دختر خاله ات تو را از خدا میخواهد و مریض شده است از موقی که به دانشگاه رفته ای و سخت عاشقت است او بیدار شد و خوشحال به مادرش فورا ماجرا را گفت مادر گفت آخه اون دیپلمه و هیچ نگفت چون به خدا اعتقاد داشت لذا برای خواستگاری رفتند و دختر خاله خوشحال با سینی چای آمد در حالیکه لبخند میزد و خاله ش هم انتظار نداشت که به خواستگاری دخترش بیایند تا اینکه قبول کردند با وجود تیک و ازدواج کردند و حامد خوب شد فقط گاهی که با همسر سیده ی خود دعوا می کند تیکش میگیرد!!!


گوش پسرش را پیچید و گفت قسم به این قرآن که روزی گذشت که برای شنیدن آیات باید در صف خرید نوار با قیمت زیاد می ایستادیم و در دسترس نبود و حال صوت خدا زیاد شده و در هر گوشی ای هست و کلی قاری قرآن هست که مسابقه قرآنی هم براشون مهم نیست 

قسم به نان که روزی گذشت از سر مردم که باید خود گندم میکاشتند و خود آرد میکردن و نان سفت و بی کیفیت میخوردند و حال وضع طوری شده که در سوپر مارکت هم نان پیدا می شود و مردم راحت بی اعتنا دور میریزند نان ها را

قسم به ماشین هواپیما که روزی میگذشت که مردم خر نداشتند به سفر روند و در بین راه سفر پیاده جان میدادند و حال در عرض چند ساعت از شهری به شهری میروند

قسم به همه این ها پسرم همه چیز درست میشود صبر داشته باش به زودی دخترها برای ازدواج موقت و کسب آرامش به در خانه ها خواهند آمد و با پولی اندک حاظر خواهند شد همه چیزشان را به تو بدهند صبر داشته باش صبر!!!


احمد معلم است و یک 405 سفید دارد مدل 82 و هرچه زن و بچه ها میگویند ماشین نو و خارجی بخر او گوش نمیدهد و میگوید همکارانم با موتور به مدرسه می آیند و چشممون میزنن و ناراحت میشن ماشین نو بخرم ولی از خرجشم میترسه احمد و اعتقاد داره ماشین خارجی هم بخره باید 5 سال سوارش بشه و بفروشدش سریع وگرنه تعمیراتش خرج زیاد داره و این 405 رو مانند جونش دوست داره و هر وقت پنچر شه میگه عمدا یکی از دانش آموزان یا یه حسودی ماشین رو پنچر کرده و هر هفته ماشین یه مشکلی براش پیش میاد که احمد میخواد گریه کنه و میگه ای خدا چرا من چرا ماشین من و حواسش نیست ماشینش قدیمی شده و دیگه حتی تولید هم نخواهد شد و استاندارد کافی نداره احمد از  ماشین برای مسافر کشی استفاده نمیکنه ولی اگه روزای بارونی مخصوصا کسی رو ببینه و یا همکارانش رو تا جایی میرسونه و زنش هم کار میکنه و پولدار هستن ولی دلش نمیاد ماشین نو بخره و میگه برای داخل شهر ماشینش مناسبه و دخترش هم خعلی بدش میاد که احمد با ماشین کهنه ش اونو برسونه به مدرسه و کلاسش انگار پایین میاد احمد هر جمعه ماشینش رو میاره دم در خونه و با تاید و پودر رخت شویی و آب زیاد اونو با دقت میشوره و چند ساعت فقط شستنش طول میکشه و خیلی دقیق و کامل شیشه هارو تمیز میکنه و همسایه ها میگن این اگر انقدر به ماشینش میرسه به زنش دیگه چقدر میرسه؟! احمد کم جریمه میشه و اگه شد کلی با پلیس حرف میزنه که ننویسه براش و پلیس میگه من مامورم قبض دستمه باید تا شب پرش کنم!! تا اینکه دیروز موتور ماشینش صدا میداد و احمد ناراحت شد و رفت تعمیرگاه تا تعمیر بشه ولی بهش گفتن که اگه موتور ماشین رو عوض کنی خرجت پایین تر میاد و حالا احمد مونده ماشین جدید بخره یا نه و خیلی فکرش درگیره!!


محدثه یکسالی است ازدواج کرده ولی قصد طلاق گرفتن دارد و پیش مشاور هم که رفت میگفت شوهرم به من میگوید زشت و مرا دوست ندارد مشاور بعد از چند جلسه دریافت که محبت بینشان از بین رفته و محبت چیزی است که خدا باید در دل باندازد اینطور نیست که محدثه با مرد دیگری خوشبخت شود که دوستش دارد حالا به دلایلی من جمله افسردگی در روابط جنسی سرد است ولی اول تقصیر خودش است و باید به حرم امام رضا علیه السلام برود و نذر و دعا کند نا امواج منفی از داخل خانه بیرون رود مشاور از زن های قدیم میگفت که مانند این زمونه نبودند هر روز یک هنر جدید به شوهرشان نشان میدادند و به گونه ای تازه مخ شوهر را میزدند تا بغلش کنند اهل قهر و اختلاف نبودند حتی با جادو هم شده مهر و محبت شوهر را میگرفتن که اجاقشان را گرم کند و مشاور هشدار داد به محدثه که با هر مرد دیگری ازدواج کند همین آش است و کاسه و روابط جنسی و محبت بینشان سرد است چون محدثه وسواسی شده و شیطانی و وسوسه بیماری است که توسط شیاطین جن القا میشود!!

 


زن هرچقدر مشهورتر نشه چهره ی آرام کننده و جذابتری ممکنه بگیره ولی مرد گاهی باید ساخته بشه با مشهوریت و دعاش کنن و همه ببیننش تا آروم کننده بشه و دختر هم که قضیه ش متفاوته باید مراقب زیباییاش باشه پسرم اگه مشهور بشه بیشتر  باید با شیاطین بجنگه نماز بخونه تا آروم شه و باید راه مردانگی بگیره مثه یه مرد قوی شه هر که راه و سلوکی داره دیگه!


روزی در بالای پشت بامی کفتربازی 30 راس کبوتر داشت و برای آن ها دانه می ریخت و آب می گذاشت و با پرنده ها حال می کرد ولی یک کبوتر بود که سفید بود و مانند کبوتر های دیگر پرواز نمی کرد فقط غمغم می کرد و راه می رفت این کبوتر سفید را کفترباز تازه خریده بود کفترباز به مغازه پرنده فروشی رفته بود و چون کبوتر سفید زیبا بود و از طرفی از او نترسیده بود و غمغم میکرد و با صدایش کفترباز فکر میکرد مست است او را به قیمتی بالا خریده بود و خوشحال بود حتی زمانیکه بالای پشت بام مانند پرندگان دیگرش به پرواز در نمی آمد صاحب کفترها فکر می کرد که بچه در شکم دارد و مهم نبود ولی کفتر سفید همیشه داشت گریه می کرد و صاحبش نمی دانست تا اینکه یک هفته گذشت و در این هفته کفتری سبز رنگ عاشقش شده بود و او را نوک میزد و صاحب کفترها خوشحال بود ولی کفتر گریه میکرد و میگفت دور شو همه ی پرندگان به کفتر سفید میگفتند خوب چرا گریه میکنی و او هیچ نمیگفت تا اینکه جفتش به او گفت تو را نوک میزنم و ول نمیکنم تا اینکه به من سرگذشتت را بگویی و کفتر گریه میکرد ولی بیشتر نوک میخورد تا اینکه برای رهایی گفت من پرنده ای وحشی ام که به دام افتاده ام من مانند شما در کنار آدمیزاد به دنیا نیامده ام مرا از دام گرفته اند و من از فراق پدر و مادرم میسوزم و کفتر سبز عاشقتر شد و خنده کنان گفت دل خوشی داریا بیا حال کنیم و اصلا دلش برایش نسوخت و عاشقتر هم شد تا اینکه صاحب کفترها روزی به خود گفت نکند این کفتر نمیتواند پرواز کند بچه دار هم که نشد لذا با چوبی دنبالش کرد تا مانند دیگر پرنده ها پرواز کند پرندگان دیگر ترسیدند و به آسمان رفتند و کفتر سفید تند تند راه میرفت تا اینکه به دیوار رسید و پرید و رفت به آسمان پرنده ی سبز خوشحال شد که مانند او پرواز می کند و گفت بیا پیش خودم عزیزم که فدات بشم ولی پرنده ی سفید راهش را کج  کرد حین پرواز و به سمتی نا کجا آباد رفت و پرنده ی سبز در شگفت ماند و سعی کرد برود دنبالش ولی او عادت کرده بود بر بالای پشت بام صاحبش پرواز کند و از گله دور نشود بعد کفتر سفید همینطور رفت و رفت تا به قبرستانی رسید و مردم را میدید که گریه می کنند و خوشحال شد نه اینکه شاد شود بلکه آرام گرفت و همانجا مقیم شد و روز و شب به عزاداران نگاه می کرد که می نالند و میگویند ای پدر کجا رفتی ای مادرم وای وای و یا در فراق بچه های جوانمرده جیغ میزدند و پرنده اینطور آرام میشد و همانجا در قبرستان ماند و اینطور او به یاد پدر و مادرش می افتاد!


ننه کریم پیرزن زبر و زرنگیه ۷۹ سالشه و همه ی کاراش رو خودش میکنه کریم پسر بزرگترشه و کلی نوه داره ننه کریم همیشه لبخند رو لباشه و شاده و هرکی هم ببینتش بیخودی و ناخودآگاه میخنده فقط یه عادت بد داره که غیبت میکنه از رو نفهمی و زیاد که حرف میزنه و گرم حرف زدن میشه دیگه غیبتم میکنه و خودشم متوجه نیست واقعیتش نوه هاش وقتی میان خونه ش آهنگ میزارن از رو گوشی و ننه هم پایه ستا وامیسه رقصیدن باهاشون تازه عضو گروپ مجازی هست ولی بیشتر عکسارو میبینه و نوه هاش یادش دادن ولی هر روز یه مشکل براش پیش میاد ولی نوه ها پشتشن و درستش میکنن گوشیش رو ننه کارش اینه که جوانارو بهم برسونه و هرکی دختری رو میخاد یا دختر و پسری که همدیگرو دوست داشته باشن میان خونه ش تا کارشون رو راه باندازه ازدواج کنن ننه خعلی دعا میکنه هرکیو که بیاد پیشش و زبانش خیره و همه هم ننه رو میشناسن و روزی نیست که مهمون از اقوام و دوستان خونه ش نباشن و ننه تو مراسم ختم زیاد شرکت میکنه و گریه میکنه ولی چیزی که جدیدا ناراحتش کرده و مریضش کرده و به گریه انداختتش اینه که تو گروه مرحوم شوهرش رو پیش یه زنی خوشکلی دیده که دست به گردن هم انداختن هرچی بهش میگن فوتوشاپه واقعی نیست قبول نمیکنه و بیمار شده میگه میدونستم زنده است رفته خارج زن گرفته دوردورکی کی و قبول نمیکنه حرفشون رو و خودش رو زده به مریضی و همه میگن میخاد بمیره و هی میان پیشش با گل و شیرینی و ننه هم از سرجاش ت نمیخره و درست جوابشون رو نمیده و ناراحته البته یه خورده هم فیلم بازی میکنه ولی شبا میره عکس شوهرشو میبینه تا اینکه بچه هاش از قضیه آگاه شدن و عکس رو از گروه پاک کردن ولی فایده نداشت خلاصه یه عاقلی عکس ننه رو گرفت تو بستر بیماری و یه فوتوشاپ با آقای مدیری کنارش گذاشت و پیرزن که تو گروه دید قه قه میخندید و حالش خوب شد و میگه خوب میگفتن دروغکیه اینا همش!!!


روزی در جنگلی سبز و زیبا خرسی زندگی می کرد که کارش خوردن و خوابیدن بود این خرس تنبل ما ماهی خیلی دوست داشت و درون رودخانه میرفت و ماهی میگرفت هرروز 10 تا ماهی میگرفت حیوانات وحشی هم گرسنه بودند و غذا کم پیدا میشد لذا هرچه به خرس میگفتند که برای ما هم ماهی بگیر او گوش نمیداد حتی برای بچه ی خودش هم ماهی نمیگرفت و تمام ماهی هایی که صید میکرد را درسته میخورد در حالیکه از درون رودخانه هنوز بیرون نیامده بود هرچه اصرار میکردند گرگ ها و کفتارها و شیرها که برای ما هم یک دونه ماهی بگیر او میگفت برایم عسل بیاورید تا بگیرم و حیوانات وحشی میگفتند که عسل بالای درختان و کوه هست و ما نمیتوانیم ولی تو که راحت میتوانی از رودخانه ماهی بگیری ولی گوش نمیداد تا اینکه سازمان محیط زیست که میدید نسل خرس ها نابود میشود تله ای کنار رودخانه برایش گداشتند و خرس که برای شکار ماهی رفته بود در دام افتاد و هرچه از حیوانات وحشی کمک خواست آن ها پیشش می آمدند ولی نمیتوانستند کمکش کنند و خرس فکر میکرد عمدا نجاتش نمیدهند از دام و طبق خیانتی که شد به سیرک رفت آنجا به او میرسیدند ولی هرگاه ماهی جلوی رویش می گذاشتند خرس وحشی میشد و یاد جنگل می افتاد و کار بد خودش می افتاد و قفس را به هم میزد چند بار در سیرک عصبانی شده بود و مردم درون سیرک که با خبر شده بودند که اگر ماهی به او بدهند عصبانی میشود برای هیجان بیشتر از روی سکو برایش ماهی پرت می کردند و او هم یاد حیوانات وحشی جنگل می افتاد و عصبانیتر میشد و همه جا را بهم میریخت تا اینکه ماموران سیرک برای جلوگیری از خطر دندان ها او را کشیدند و دیگر خرس ما نمیتوانست گوشت بخورد و خرج غذا خوردنش هم پایین آمده بود و دیگر بی خطر بود وقتی دولت جدید روی کار آمد از ماموران سیرک شکایت شد که این حیوان نباید به سیرک میرفت و باید از او محافظت هم میشد لذا اورا رها کردند به همانجایی که آمده بود او روز و شب برای حیوانات ماهی میگرفت و حیوانات وحشی تعجبشان برده بود و خودش هم میوه و ریشه و علف میخورد و حیوانات به هم میگفتند چقدر خرس مهربان شده و نمیدانستند که خرس دیگر دندان ندارد!


نوید پسر نماز خون و خوشکلیه ولی بیشتر از خوشکلیش جذابه و اینه که دخترها و زن ها زیاد بهش فکر میکنن اونم نامردی نمیکنه تو ذهن با دستاش اونارو نوازش میکنه و حتی دیده شده دوستاش و نیروهای غیب هم کمکش میدنن نه اینکه خودش تنها بتونه از دور زن هارو نوازش کنه و حتی ذهنش رو یک زن یا دختر نیست فقط اولش یه دختر میاد به ذهنش بعد نمیدونم از کجا زن ها پیداشون میشه و میپرن تو ذهنش تا به اونا فکر کنه خلاصه شده کیسه کش زن ها و دخترها البته درسته خودشم لذت میبره ولی همیشه نمیتونه اونارو هک کنه باید اونا قوی تر باشن و هکش کنن فی الواقع وگرنه علاقه به دختر خاصی نداره که همش بخواد در نظرش بگیره فقط چن تا زن و دختر مخصوص داره در ذهن که چون نوازششون کرده در ذهن از دور بهش علاقه دارن و مدام به فکرشن نوید معتقده که باید اول خدا مهر و محبت رو در دل باندازه و خودشم باید کارهای بزرگ و خوب کنه تا بهش جایزه بدند! او اولاش فکر میکرد باید چیزش رو فرو کنه در ذهنش به اون زنه ولی تازگیا فهمیده با دست نوازش کنه بهتره و خودشم بیشتر تحریک میشه!!!


سلام امشب رفتم بیرون تو ماشین داشتم فکر میکردم که قبلا یه پیرمردایی بودن که اهل خدا بودن و ابهت داشتن و هرکی میدیدشون تو خیابون یاد خدا میافتاد مخصوصا هر چه به مکان حرم و مساجد یا زمان محرم و رمضان نزدیکتر میشویم به خودم اولش گفتم اینارو خوار و ذلیل کردن و ت طوری شد که مهم نباشن و حساب ازشون نبرن و باهاشون جنگیدن و نابودشون کردن بعد گفتم نه اونا خودشون اهل ذکر خدا بودن و خدا بهشون آبرو داد تا اینکه یاد این جمله از دعای صحیفه سجادیه از امام سجاد علیه السلام افتادم که می فرماید: یا من ذکره شرف للذاکرین و گفتم حالا خودم ذکر نمیگم وگرنه خدا منو بالا میبرد بهم شرف و آبرو میداد طوری که مردم که خوبه بلکه شیاطین هم ازم حساب میبردن و مجبور بودن خدمتم کنن خودمه که ذکر نمیگم مثل بعضی موقه ها نورانی نیستم و از خدا دورم وگرنه اعتبار داشتم و ملائکه دورم جمع میشدن با اینکه در خلوت و ذکر خدا مهمتره!!


سلام تو از من چی میخای از یه دلشکسته خسته که بلد نیست عاشق بشه چون میترسه طرف جدی جدی بخاد زنش بشه چه موقه هایی بود که دخترا مجنون میشدن میشد انتخابشون کرد تو ذهن ولی حالا ک کسی نیست محبت بده اگه بده قول میدم گناه نکنم لامصب میتونم جلوی شهوتم رو بگیرم دیگه قوی شدم و فیلمای زشتم روم تاثیری نداره چ برسه عشق و محبت یه دختر که دوسم داشته باشه غرورم نمیزاره خودم برم باهاشون دوست شم رل بزنم باید خودش بیاد سراغم میترسم از عشق میترسم دلشو ببرم بعدا قهر کنه میترسم فکر کنه عاشقشم معز همین نمیرم دنباشون ولی تنهایی هم بده نمیخام خودم انتخاب کنم دوستی رو فکر میکردم سیستم طوریه که هرچی قوی تر کار کنم تعداد قلبهای لایکای آپارات و باهم و ویسگون بیشتر میشه و دوستای زیادی صف میکشن کنارم ولی شاید اینطوری بهتره اگر زیاد تو دید باشم خودم ناخودآگاه میفمم و خواب و خوراکم میریزه بهم بدبخت مامورایی که منو کنترل و مراقبمن که دختری نیاد بدم حتما زیاد فحش میخورن فوشایی که قرار بود به من برسه ولی هیچوقت نرسید! 


بکیهون ای خشگلم چقده این دل برات تنگه و هر روز تنگتر میشود تا کره راهی نیست وقتی تو در قلب منی ای عشق هر دختر و پسر ای جذاب من این دنیا که نشد کاش آن دنیا به خدمت برسیم بکیهون جذاب من این روزها قلب دختر ان سرزمین من برای تو میکوبد و اگر نکوبد پس برای کی بکوبد ما حاظریم پدر و مادرمان را فراموش کنیم تا یک روز هم که شده در کنار تو بگذرانیم و البته البته البته خدمت کنیم یعنی نوکریتو بکنیم دسشویی چیزی خاستی بشوریم به امید آن زمان جاوید باد بکیهون


سلام معلومه منتظرم بودینا خوب چی بگم اینکه اولا حوری های عزیز توجه فرمایید توجه فرمایید خرمشهر آزاد شد یعنی وقتی آزاد شد گمونم حوریا گریه شون گرفت که شهدا کمتر شهید میشن بیان پهلوشون بشینن به حرفای قشنگ قشنگ هم گوش فرا بدن و لذت ببرن در بهشت په شما حوریا دوست دارین ما بمیریم تکه تکه بشیم تا قشنگتر بشیم بهتون بیشتر حال بدیم ولی خداییش حوری لذت میبره ولی به فکر معشوقشه یعنی تو حال خودش نیست مثل ما که لذت بیشتر دنیوی فقط به فکر اینه که به ما بیشتر حال بده

 


سلام به حوریان عزیزم خوش اومدین به خونه ی خودتون نمیخام از خدا براتون بگم چون شما زرنگترینو بیشتر میفمین ما هم ک گنهکار و نابود میدونم که دلتون میخاد بهتون توجه شه ولی مشکل اینه که ما مخ زنی بلد نیستیم و گرفتاریا زیاده ولی از دیدار شما بدمون ک نمیاد مثکه ما برای هم ساخته شدیم داستان رو ی نکنم اینکه بلخره شما با ما آروم میشی ما با شما و شما از ما خوشت میاد مام عه شما خوشمون میاد دیگه من دیگه کار دارم باید برم ولی یادت باشه عشق رو عشقی که دور و نزدیک نمیشناسه اتفاقا از دور واقعی تر و بهتر و کم دردسر تر و پاکتر و قوی تره باور بکن تک تک شونو رو اغراق نکردم اگه به ازدواج بکشه هم خرابتر خدا کنه به فساد نکشه اقدر بدم میاد از عشقای فسادی اصن پاکیت و عشق کجا کجا باید بتونی خودتو کنترل کنی!  خوب تا بجای باریک نکشیده بای اگه هوای هم رو از دور داشته باشیم و بفکر هم باشیم و به یاد هم و برای هم دعا کنیم و تو ذهن همدیگرو ببینیما به فسادم نمیکشه یعنی من نمیدونم کدوم خری میره ازدواج کنه وختی شهوتا را کشتن و همه رو بی میل کردن !!!

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها