روزی در ایام قدیم در ایران پادشاهی بود که زن زیبایی داشت ولی بچه دار نمیشدن و زن پادشاه دیده بود هرگاه مسئولان مملکتی رده پایین و بالا به قصر می آیند پادشاه با بچه هایشان گرم میگیرد و لپ آن هارا میکشد و آن هارا در آغوش گرم خود می فشارد و بازی می کند با بچه ها و هدیه ها به آن ها می دهد از خوراکی و بازی لذا زن پادشاه بسیار غمگین بود و این را بلای الهی می دانست و  هر چه نذر میکرد به مقصود نمی رسید لذا روزی قبل از سالگرد ازدواج پنهانی در حیاط قصر به دستور زن پادشاه حوضچه ای در گوشه ای ساختند و با بازی ها و اسباب بازی های گوناگون پادشاه تا دید بچه ها شادی میکنند خوشحال شد و دست بانو را بوسید و ساعت ها کار پادشاه این بود که در مخل بازی بچه ها می نشست و آه می کشید و شاد بود این موضوع زن پادشاه را غمگین تر کرد و پادشاه تا دید زنش افسرده شد به ستوه آمد و به زنش گفت خوب چه کنیم که خدا نمیخواهد بچه داشته باشیم تو اگر واقعا بچه میخواهی آزادی از پیش من برو ولی من تنها خواهم شد زن پادشاه گریه کرد و گفت تو پادشاهی بچه حق توست و ایراد از من است تو چقدر مهربانی تو راحت میتوانی زنی زیباتر از من بگیری حال به من میگویی بروم؟؟ اصلا تو باید زنی دیگر اختیار کنی و بحث بالا گرفت تا اینکه زن پادشاه گفت خوب طبیبی اختیار کن از فرنگ تا هم آّبرویمان نرود پیش مردم و هم پزشک فرنگ حاذق است لذا تصمیم گرفتند طبیبی از آمریکا به قصر آوردند(حالا مثلا آمریکا هم بوده!) طبیب آمد و تا چهره ی پادشاه را دید مشکل را فهمید ولی آزمایش هایی هم کرد و پیش خود تشخیص داد که مشکل از مرد است که بچه دار نمیشوند ولی ترسید از جان خودش که اورا طبق آئین خودشان بکشند لذا گفت مشکل از زن است و فرار کرد و رفت بعد زن پادشاه خوشحال شد و گفت زنی دیگر باید بگیری و پادشاه قبول کرد ولی تا حالا بچه دار نشده اند!الان 5 قرن می گذرد و در قبر ها پوسیده اند ولی خبری از بچه نیست که نیستش در حکومت لیبرالی غرب وضع اینگونه است که 5 قرن است که گول خورده اند ولی پادشاه هنوز که هنوزه هر شب سعی خودش را می کند بچه دار شود ولی خبری از دوا و درمان نیست!


مشخصات

آخرین جستجو ها