داستان کوتاه:یه روز دو تا کلاغ داشتن دعوا میکردن یکی میگفت من جاسوس بهتریم تو شب هیشکه منو نمیبینه اونیکی میگفت منم از تو چیزی کمتر ندارم پرم سیاه نیست که هست فضول نیستم که هستم خلاصه هردوتاشون داشتن افتخار میکردن که بدتر از اون یکی ان و شاد بودن از این قضیه تا اینکه هوا سرد شد و برف اومد اون یکی گفت من مرغه رو خوب میشناسم زن معربونیه اون یکی گفت آقا سگه بعتره یه عمر جاسوسیشو کردم انقدر بهم پیچیدن و دعوا کردن که شب شد و دوتاشون سرما خوردن خلاصه تو این هوای سرد مراقب باشید سرما نخورید کامنتارو هم باز بزارید دوستان بیان ما روزانه اگه ۲۰ تا کامنت برامون بیادا خیلی شاد میشیم اصلا قوت قلبیه حالا حتما هم نمیخاد جواب تک تکشونو بدیما!ولی کلاغا هم میدونن اعصاب این پیرمرد ضعیفه و از موقی که معروفتر شده خعلی هم حال و حوصله تونو ندآرد!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها